2. روايات دُولابى در كتاب «الذرّية الطاهره»

2. روايات دُولابى در كتاب «الذرّية الطاهره»
از دانشمندان ديگرى كه در اين زمينه، رواياتى نقل كرده اند، ابو بُشر دولابى، درگذشته 310 است. وى در كتاب «الذرّية الطاهره» در بخش مربوط به امّ كلثوم دختر فاطمه عليها السلام دخت رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله، رواياتى چند به قرار ذيل نقل كرده است:
روايت يكم: دُولابى گويد: از احمد بن عبدالجبّار شنيدم كه مى گفت: از يونس بن بُكِير شنيدم كه او از ابن اسحاق شنيده بود كه فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله، از على بن ابى طالب، سه پسر به نام هاى حسن، حسين و مُحسن ـ كه مُحسن در دوران كودكى از دنيا رفت ـ و دو دختر به نام هاى امّ كلثوم و زينب به دنيا آورد.
روايت دوّم: ابن اسحاق گويد: عاصم بن عمر بن قَتاده براى من اين گونه روايت كرد: عمر بن خطّاب از على بن ابى طالب، دخترش امّ كلثوم را خواستگارى كرد.
على رو به او كرده و گفت: او كوچك است.
عمر گفت: نه، به خدا سوگند! اين نيست . . .(1) بلكه تو مى خواهى مرا از اين كار باز دارى، اگر آن طور است كه تو مى گويى، او را به نزد من بفرست.
على بازگشت و امّ كلثوم را خواست و پارچه اى به او داده و گفت: اين را به نزد اميرالمؤمنين ببر و بگو: پدرم مى گويد: اين پارچه به نظر شما چه طور است؟
امّ كلثوم پارچه را برد و پيام پدرش را به عمر رساند. عمر بازوى او را گرفت(!!)، ولى امّ كلثوم دستش را از دست عمر كشيد و گفت: رهايم كن.
عمر دست او را رها كرد و گفت: چه خوش اندام و ظريف(!!); برو به او بگو: عجب خوب . . .(2) و زيباست(!!). به خدا سوگند! آن طور كه تو گفتى، نيست.
پس از آن على او را به ازدواج عمر درآورد.
روايت سوّم: احمد بن عبدالجبّار از يونس بن بُكِير، از خالد بن صالح از واقد بن محمّد بن عبداللّه بن عمر از بعضى از خويشانش نقل مى كند كه:
عمر بن خطّاب از على بن ابى طالب، دخترش امّ كلثوم را ـ كه مادرش فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله بود ـ خواستگارى كرد.
على به او فرمود: او اولياى ديگرى نيز دارد، باشد تا از آن ها اجازه بگيرم. آن گاه حضرتش نزد پسران فاطمه عليها السلام آمد و قضيّه را براى آن ها بازگو كرد.
آن ها گفتند: او را به ازدواجش درآور.
على، امّ كلثوم را ـ كه در آن هنگام دختربچّه اى بود ـ صدا زد و گفت: به نزد اميرالمؤمنين برو و به او بگو: پدرم به تو سلام مى رساند و مى گويد: ما حاجتت را كه خواسته بودى، برآورديم.
پس ]از آن كه امّ كلثوم به نزد عمر رفت و پيام پدرش را رساند [عمر او را گرفت و به خود چسبانيد(!!) و گفت: من امّ كلثوم را از پدرش خواستگارى كردم و پدرش او را به ازدواج من درآورد.
به عمر گفتند: اى اميرالمؤمنين! منظورت چيست؟ او كه دختربچّه كوچكى است؟!
عمر گفت: از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله شنيده ام كه مى گفت:
«كلّ سبب و نسب منقطع يوم القيامة إلاّ سببي ونسبي»;
«هر پيوند و خويشاوندى در روز رستاخيز گسستنى است، جز پيوند و خويشاوندى با من».
من مى خواستم بين من و رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله پيوند خويشاوندى و دامادى باشد.
روايت چهارم: عبدالرحمان بن خالد بن منيع گويد: حبيب ـ كاتب مالك بن انس ـ از عبدالعزيز دَراوِردى از زيد بن اسلم از پدرش ـ كه از موالى عمر بن خطّاب بود ـ نقل مى كند كه:
عمر از على بن ابى طالب، امّ كلثوم را خواستگارى كرد. على با عبّاس، عقيل و حسن مشورت كرد.
عقيل عصبانى شد و به على گفت: سپرى شدن روزها و ماه ها فقط در عدم بصيرت تو در كارت مى افزايد. به خدا سوگند! اگر چنين كنى، قطعاً چنين و چنان خواهد شد.
على به عبّاس گفت: به خدا سوگند! اين سخنان او خيرخواهانه نيست، ولى تازيانه عمر او را به آن چه مى بينى، واداشته است(3).
آن گاه حضرتش رو به عقيل كرد و فرمود: اى عقيل! به خدا سوگند! اين به خاطر رغبت و تمايل به تو و نظرت نيست، بلكه عمر بن خطّاب به من خبر داد كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله شنيده است كه حضرتش فرمود:
«كلّ سبب و نسب منقطع يوم القيامة إلاّ سببي ونسبي»;
«هر پيوند ـ نسبى و سببى ـ در روز رستاخيز گسستنى است، مگر پيوند نسبى و سببى من».
روايت پنجم: عبدالعزيز بن منيع از ابو الدرداء مَرْوَزى از خالد بن خِداش; همچنين اسحاق بن ابراهيم بن محمّد بن سليمان بن بلال بن ابى الدرداى انصارى از ابو جماهير محمّد بن عثمان نقل كرده است كه:
عبداللّه بن زيد بن اسلم از پدرش، از جدّش روايت كرده است كه عمر بن خطّاب، امّ كلثوم، دختر على بن ابى طالب را با چهل هزار درهم(!!) مهريّه، به ازدواج خود درآورد.
روايت ششم: ابو اُسامه عبداللّه بن محمّد از حَجّاج بن ابى منيع از جدش از زُهْرى روايت كرده است كه:
عمر بن خطّاب، امّ كلثوم دختر على از همسرش فاطمه را به ازدواج خود درآورد و از او پسرى به نام زيد متولّد شد.
روايت هفتم: احمد بن عبدالجبّار از يونس بن بُكِير، از ابن اسحاق روايت كرده است كه:
عمر بن خطّاب، امّ كلثوم دختر على بن ابى طالب را به ازدواج خود درآورد و او پسرى به نام زيد و دخترى را به دنيا آورد و عمر در زمان او مُرد.
روايت هشتم: ابو اُسامه عبداللّه بن محمّد حلبى از حَجّاج بن ابى منيع، از پدرش از زُهْرى روايت كرده است كه:
بعد از عمر بن خطّاب، عون بن جعفر بن ابى طالب، امّ كلثوم را به همسرى گرفت(!!) و او فرزندى از عون به دنيا نياورد، تا از دنيا رفت.
روايت نهم: احمد بن عبدالجبّار از يونس بن بُكِير از ابن اسحاق روايت كرده است كه:
هنگامى كه عمر، همسر امّ كلثوم دختر على، از دنيا رفت، امّ كلثوم به ازدواج عون بن جعفر درآمد(!!) و عون نيز در دوران حيات او درگذشت و فرزندى از عون به دنيا نياورد.
روايت دهم: ابن اسحاق گويد: پدرم اسحاق بن يَسار از حسن بن حسن بن على بن ابى طالب نقل كرده است كه:
آن گاه كه امّ كلثوم دختر على بن ابى طالب، از عمر بن خطّاب بيوه شد، برادرانش حسن و حسين به نزد او آمدند و گفتند: تو كسى هستى كه به سرورى زنان مسلمان و دخترىِ بانو و سرور آن ها شناخته شده اى. به خدا سوگند! اگر اختيارت را به على بسپارى، قطعاً تو را به ازدواج يكى از يتيمانش درمى آورد(!!) و اگر بخواهى كه به مال و ثروت فراوان دست يابى، حتماً خواهى رسيد.
به خدا سوگند! هنوز از جايشان برنخاسته بودند، كه على در حالى كه بر عصايش تكيه كرده بود، رسيد. نشست و حمد و ثناى خدا را به جاى آورد، سپس منزلت و شأن آنان در نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله را بيان كرد و گفت: اى فرزندان فاطمه! از منزلت و شأن خودتان آگاهيد و مى دانيد كه من شما را به خاطر موقعيتتان نسبت به رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله و خويشاوندى با او، بر ساير فرزندانم برترى داده ام.
آن ها گفتند: راست گفتى، خدا رحمتت كند، و خداوند از جانب ما به تو پاداش خير دهد.
على رو به دخترش كرد و گفت: دخترم! خداوند امر تو را در اختيار خودت قرار داده، ولى من دوست دارم آن را در اختيار من بگذارى.
امّ كلثوم گفت: پدرجان! به خدا سوگند! من هم زنى هستم و به آن چه كه زنان تمايل دارند، رغبت دارم(!!)، دوست دارم آن گونه كه زنان از دنيا بهره مند مى شوند، بهره ببرم(!!)، مى خواهم خودم در اين مورد تصميم بگيرم.
على گفت: دخترم! به خدا سوگند! اين نظر تو نيست، بلكه اين نظر اين دو نفر است(!!).
سپس از جاى خود برخاست و گفت: يا اين كار را انجام مى دهى، يا ديگر با هيچ يك از اين دو، سخن نخواهم گفت(!!).
حسن و حسين، لباس حضرتش را گرفتند و گفتند: پدرجان! بنشين، به خدا سوگند! ما توان دورى از تو را نداريم.
سپس به امّ كلثوم گفتند: امر ازدواجت را به او واگذار كن.
امّ كلثوم گفت: چنين كردم.
على گفت: من تو را به ازدواج عون بن جعفر ـ كه نوجوانى است ـ درمى آورم.
پس از آن، على به نزد امّ كلثوم بازگشت و چهار هزار درهم براى او آورد، سپس براى پسر برادرش پيغام داد و امّ كلثوم را به نزد او فرستاد.
حسن بن حسن گويد: به خدا سوگند! از آغاز آفرينش تا كنون، عشقى به سان عشق او به عون سراغ ندارم.
روايت يازدهم: ابو اسحاق، ابراهيم بن يعقوب بن اسحاق جوزجانى از يزيد بن هارون از حَمّاد بن سَلَمه از عمّار بن ابى عمّار روايت كرده است كه:
امّ كلثوم دختر على و زيد پسر عمر، هر دو مُردند. ما آن دو را كفن كرديم و سعيد بن عاص بر آن ها نماز گزارد و حسن و حسين و ابو هريره پشت سر او بودند.
روايت دوازدهم: ابراهيم بن يعقوب از يزيد بن هارون، از اسماعيل بن ابى خالد روايت كرده است كه:
در نزد عامر در مورد چگونگى برگزارى مراسم نماز بر جنازه هاى مردان و زنان سخن به ميان آمد.
عامر گفت: وقتى آمدم، عبداللّه بن عمر بر برادرش زيد و مادر او امّ كلثوم دختر على بن ابى طالب، نماز مى خواند(4).

(1) در نسخه چاپ شده كتاب، در اين جا چنين آمده است: «اين جا كلمه اى است كه خوانده نمى شود»!؟ ولى اصل عبارت اين است: «نه، به خدا سوگند! هدف تو اين نيست».
(2) در اين جا در نسخه چاپ شده، آمده است: «در اين جا كلمه اى است كه خوانده نمى شود»!؟ ولى در روايت محب الدين طبرى هيچ كلمه اى وجود ندارد.
(3) از جمع ميان روايات معتبر و عبارات فوق، چنين برمى آيد كه حضرت على عليه السلام با اين ازدواج مخالف بودند و عقيل به دليل تهديد عمر، خواستار تحقّق اين ازدواج گرديده است و عصبانيّت او نيز به همين دليل مى باشد.
از اين رو، حضرت امير عليه السلام موافقت وى با اين ازدواج را «خيرخواهانه» قلمداد نفرموده اند.
البتّه جاى تعجّب و مايه شگفتى است كه در ادامه نقل مذكور، مشاهده مى نماييم كه موضع گيرى امير مؤمنان على عليه السلام به يك باره تغيير يافته است; آن هم نه به دليل تهديد عمر; بلكه به دليل تمايل عمر به انتساب با رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله(!!).
(4) الذرّية الطاهره: 157 ـ 165.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *