قاعده لطف دلیلى عقلى است که نه تنها در اثبات وجوب نصب امام از ناحیه خدا و مباحث عقیدتى دیگر کاربرد دارد، بلکه در علم اصول نیز ـ در بحث «اجماع کشفى» ـ مورد استفاده و استناد قرار مىگیرد. هم چنین در مباحثى هم چون «نیت»، «امر به معروف و نهى از منکر» و «قضاوت» نیز به این قاعده استناد مىشود.
متکلّمان شیعه براى اثبات وجوب نصب امام بر خدا، به این قاعده استناد کردهاند. مهمترین کتابهاى کلامى که قاعده لطف در آنها مطرح شده است، عبارتند از: الشافى، تلخیص الشافى، تجرید و شروح آن، الذخیرة ودلائل الصدق.
جرجانى در شرح مواقف ـ که به عقیده برخى، پرچمدار کتب اعتقادى اهل تسنّن است ـ مىنویسد:
(احتج الموجب) لنصب الإمام (على الله بأنه لطف، لکون العبد معه أقرب إلى الطاعة وأبعد عن المعصیة، واللطف واجب علیه تعالى. والجواب ـ بعد منع وجوب اللطف ـ أن اللطف) الذى ذکرتموه (إنما يحصل بإمام ظاهر قاهر) يرجى ثوابه ویخشى عقابه، يدعو الناس إلى الطاعات ويزجرهم عن المعاصي باقامة الحدود والقصاص وینتصف للمظلوم من الظالم، (وأنتم لا توجبونه)؛1
احتجاج مىشود بر این که بر خداوند واجب است که امام را نصب نماید به این دلیل که نصب امام لطف است و بنده با وجود نصب امام، به طاعت نزدیکتر و از معصیت دورتر مىشود و لطف نیز بر خداى تعالى واجب است. در پاسخ مىگوییم اولاً: ما وجوب لطف را قبول نداریم؛ ثانیاً: لطفى که شما مىگوئید با وجود امامى حاصل مىشود که ظاهر بوده و قدرت داشته باشد. امید پاداش از او برود و از عقاب وى ترسیده شود. با اقامه حدود و قصاص، مردم را به فرمان بردارى بخواند و از گناهان بازدارد و داد مظلوم را از ظالم باز ستاند، در حالى که شما چنین چیزى را واجب نمىدانید.
اشاعره به دو دلیل این قاعده را قبول ندارند:
نخست: آنان قائل به جبر هستند. روشن است که با قول به جبر، دیگر تکلیف معنا نخواهد داشت. لطف در جایى است که خداوند به بندگان اختیار داده باشد و ایشان را به پذیرش هدایت مکلّف سازد، در این صورت تعیین هادى و بیان طریق هدایت بر خداوند واجب خواهد بود.
دوم: این که اشاعره حسن و قبح را شرعى مىدانند نه عقلى و معتقدند که: «الحسن ما حسّنه الشارع والقبيح ما قبّحه الشارع ولا يسئل عمّا يفعل»؛2 خوب آن است که شارع آن را خوب دانسته باشد، و قبیح و بد آن است که شارع آن را قبیح دانسته باشد و «خداوند از آن چه انجام مىدهد سؤال نمىشود.»
پس از این مقدمه، به بررسى «قاعده لطف» مىپردازیم. چنان چه این قاعده اثبات شود، یک دلیل عقلى دیگر بر دلایل وجوب نصب امام از سوى خدا اضافه مىشود، و اگر هم این قاعده اثبات نشد، دلایل پیشین هر یک به تنهایى براى اثبات مدّعا کافى هستند.
الف) معناى «لطف» در لغت
راغب در مفردات مىنویسد:
ويعبّر باللطافة واللطف عن الحركة الخفيفة وعن تعاطي الأمور الدقيقة، وقد يعبّر باللطائف عمّا لا تدرکه الحاسّة. ويصح أن يكون وصف الله تعالى به على هذا الوجه وأن يكون لمعرفته بدقائق الأمور وأن يكون لرفقه بالعباد في هدايتهم، قال تعالى (لله لَطیفٌ بِعِبادِهِ)3؛4
حرکت آرام و سبک با پرداختن به کارهاى دقیق را با واژههاى لطافت و لطف تعبیر مىکنند، و چیزى را که با حواس ظاهر قابل درک نیست، با کلمه لطافت بیان مىشود. از این رو، اگر خداى تعالى با واژه لطف وصف شود درست است که صحت این توصیف یا به جهت علم او به دقایق امور است، یا به جهت مرحمت و لطف او به بندگان و یا هدایت آنها. خداى متعال مىفرماید «خدا نسبت به بندگانش لطیف است».
بر اساس قول راغب، رحمت، شفقت و رفق لطف است و مراد از لطف در قاعده مورد بحث نیز همین است.
به عبارت دیگر، قاعده لطف بیان گر رحمت و شفقت الاهى بر مخلوقات است. پس:
اولا: این قاعده عموم بشریت ـ اعم از مسلمان و غیر مسلمان ـ را شامل مىشود، بلکه شامل همه مخلوقات است. به عنوان مثال بذر گیاهان نیز براى رشد و رسیدن به کمال نیازمند لطف و رحمت الاهى مىباشد. خورشید بتابد و باران رحمت نازل شود و لطف خدا شامل حال گیاهان گردد تا آن ها به رشد و کمال برسند.
ثانیاً: قاعده لطف، به لطف خاصى اختصاص ندارد و شامل هر لطفى مىشود. به عنوان مثال در خصوص بندگان گفتهاند: «اللطف ما یقرب المکلّف، معه إلى الطاعة ویبعد عن المعصیة».5
«ما» در این عبارت موصوله و بیانگر عمومیت است، پس قاعده یاد شده به بعثت انبیاء، ارسال رسل و جعل و نصب امام اختصاص ندارد و این امور صرفاً مصادیقى از لطف الاهى هستند. پس اگر عالمى در بین گروهى باشد که آنها را به خدا متوجه کند، وجود او براى اطرافیانش لطف است.
ثالثاً: موضوع «قاعده لطف» دائر مدار «لطف» نیست، بلکه مصداق لطف است؛ پس مىتوان با عناوین دیگرى هم چون هدایت و یا رحمت الاهى مقصود را بیان کرد.
به عبارت دیگر «قاعده لطف» صرفاً تسمیهاى براى بیان شمول لطف الاهى بر بندگان است، پس در مباحث امامت، مصداق «قاعده لطف» مورد توجه است نه عنوان آن؛ از این رو «ما يكون العبد معه أقرب الى الطاعة وأبعد من المعصیة» مصداق این قاعده است، چه عنوان آن «قاعده لطف» باشد و چه عنوان دیگرى داشته باشد.
ب) لطف در اصطلاح
متکلّمان شیعه نیز با توجه به تعریف لطف، ضرورت نصب امام جهت هدایت خلق و اتمام حجت را «قاعده لطف» نامیدهاند. شیخ مفید رحمه الله در این باره مىفرماید:6
اللطف: ما يقرب المكلّف معه إلى الطاعة ويبعد عن المعصية، ولا حظ له في التمكين ولم يبلغ الإلجاء؛7
«لطف» چیزى است که مکلّف با آن به اطاعت نزدیک و از معصیت دور مىشود؛ ولى در تمکن از اطاعت و اجتناب از معصیت سودى به حال مکلّف ندارد و کار او به اجبار نمىانجامد.
سید مرتضى رحمه الله نیز مىنویسد:
اللطف: ما عنده يختار المكلف الطاعة، أو يكون أقرب إلى اختيارها ولولاه لما كان أقرب إلى اختيارها مع تمكنه في الحالين؛8
لطف چیزى است که با وجود آن، مکلّف اطاعت را اختیار مىکند و یا با وجود آن، به انتخاب طاعت نزدیکتر مىشود و اگر لطف نباشد، مکلّف به انتخاب طاعت نزدیک نمىشود با این که در هر دو حال (با وجود لطف و بدون لطف) مختار است.
وى در کتاب الذخیرة فی علم الکلام نیز مىنویسد:
اللطف ما دعا إلى فعل الطاعة. وينقسم إلى: ما يختار المكلف عنده فعل الطاعة ولولاه لم يختره، وإلى ما يكون أقرب إلى اختيارها. وكلّ القسمين يشمله كونه داعياً.
ولابدّ من أن يشترط في ذلك انفصاله من التمكين ويسمى بأنّه «توفيق» إذا وافق وقوع الطاعة لأجله، ولهذا لا يسمى اللطف المقرب من الطاعة إن لم يقع «توفيقاً»، ويسمى بأنه «عصمة» إذا لم يختر المكلّف لأجله القبيح؛9
لطف چیزى است که انسان را به سوى اطاعت خداوند متعال دعوت مىکند. قسمى از آن طورى است که وقتى حاصل شود، مکلّف غیر از طاعت خدا، چیزى را اختیار نمىکند، و قسم دیگر وقتى حاصل شود، مکلف به اطاعت خدا نزدیک مىشود و به هر دو داعى گفته مىشود.
شرط لطف نیز آن است که به سرحدّ جبر نرسد و چنان چه انسان به طاعت برسد، از لطف به توفیق تعبیر مىشود؛ و اگر به جایى برسد که هرگز از مکلف قبیحى سر نزند، به آن عصمت مىگویند.
و قریب به این مضمون را مرحوم شیخ طوسى آورده است. وى مىنویسد:
اللطف في عرف المتكلمين عبارة عمّا يدعو إلى فعل واجب أو يصرف عن قبيح، وهو على ضربين، أحدهما: أن يقع عنده الواجب ولولاه لم يقع فيسمّى توفيقاً، والآخر: ما يكون عنده أقرب إلى فعل الواجب أو ترك القبيح وإن لم يقع عنده الواجب ولا أن يقع القبيح فلا يوصف بأکثر من أنّه لطف لا غير… واللطف منفصل من التمکين؛10
لطف در عرف متکلمان عبارت است از چیزى که ]انسان را[ به انجام واجب فرا مىخواند و یا او را از قبیح دور مىسازد. لطف بر دو قسم است: یکى آن است که فعل واجب انجام نمىشود مگر با آن که این قسم توفیق نامیده مىشود.
قسم دیگر چیزى که به واسطه آن فرد به انجام واجب و یا ترک قبیح نزدیکتر مىشود. البته ممکن است که با وجود آن واجب واقع نشود و یا قبیح ترک نگردد که این قسم همان لطف است نه چیز دیگر… و لطف نیز غیر از تمکین است.
در کتاب تمهید الأصول نیز مىنویسد:
واللطف عبارة عما يدعو إلى فعل الواجب ويصرف عن القبيح؛11
لطف عبارت است از آن چه که به انجام واجب فرا مىخواند و از قبیح دور مىسازد.
علامه حلّى نیز ذیل عنوان «البحث الخامس في اللطف» مىنویسد:
وهو ما أفاد المکلف هيئة مقرّبة إلى الطاعة ومبعّدة عن المعصية، لم يكن له حظّ في التمكين ولم تبلغ به الهيئة إلى الإلجاء… أن اللطف معناه ليس إلا ما يكون المکلّف معه أقرب إلى الطاعة وأبعد عن المعصية اللذَين تعلّقت إرادة المکلّف بهما؛12
لطف حالتى در مکلّف ایجاد مىکند که او را به طاعت نزدیک و از معصیت دور مىسازد. لطف نقشى در اطاعت ندارد و اختیار انسان را از او سلب نمىکند. معناى لطف بیش از این نیست که مکلّف با وجود آن به طاعت نزدیک تر و از معصیت دورتر مىشود، طاعت و معصیتى که اراده مکلف به انجام هر یک از آن ها تعلق مىگیرد.
و در شرح تجرید مىنویسد:
اللطف هو ما يكون المکلّف معه أقرب إلى فعل الطاعة وأبعد من فعل المعصية ولم يكن له حظ في التمكين ولم يبلغ حدّ الإلجاء؛13
لطف چیزى است که مکلف با آن به انجام طاعت نزدیکتر و از انجام معصیت دور مىشود و لطف نقشى در اطاعت ندارد و اختیار انسان را از او سلب نمىکند.
و بالاخره فاضل مقداد در النافع یوم الحشر آورده است:
هو ما يقرب العبد إلى الطاعة ويبعِّده عن المعصية، ولا حظّ له في التمكين ولا يبلغ الإلجاء، لتوقّف غرض المکلّف عليه. فإنّ المريد لفعل من غير إذا علم أنّه لا يفعله إلاّ بفعل يفعله المريد من غير مشقّة، لو لم يفعله لكان ناقضاً لغرضه، وهو قبيح عقلا؛14
لطف چیزى است که بنده را به طاعت نزدیک و از معصیت دور مىسازد و براى او بهرهاى بر تمکین فاعل بر انجام فعل نباشد و به حدّى نباشد که بنده را بر انجام عمل مجبور کند، زیرا غرض مکلّف بر عمل اختیارى است. پس اگر کسى فعلى را از دیگرى بخواهد و بداند که او این فعل را انجام نخواهد داد، مگر این که خود ]مرید [فعلى را ]به عنوان فراهم ساختن زمینه[ انجام دهد، بدون این که مکلّف به مشقت ]و سختى خارج از طاقت [بیفتد انجام ندادن این کار، نقض غرض خواهد بود و نقض غرض عقلا قبیح است.
جهت روشن شدن مفهوم «قاعده لطف» در اصطلاح متکلّمان، توجه به نکات زیر ضرورى است:
نکته یکم: بر اساس تعریف متکلّمان، لطف به معناى «دعوت به واجب» یا «داعى براى واجب» است.
از طرفى دعوت در لغت به معناى «خواستن» و «ایجاد انگیزه» است15 و برخى از عالمان از آن با عنوان «نصب الأدلة» تعبیر مىکنند.16 «دعوت» و «داعى» انسان را به انجام عملى تحریک مىکنند. به عنوان مثال دعوت یک شخص به میهمانى، محرّک وى براى شرکت در آن است. آدرس دقیق، نصب پرچم و روشن کردن چراغ شرایط را براى شرکت میهمان آماده مىکند و بر انگیزه وى مىافزاید. هر چند این امور بر دعوت کننده واجب نیست، امّا او از سر لطف به میهمان خود به این امور اقدام مىکند.
نکته دوم: برخى از متکلّمان، لطف را به هیأتى که براى انسان پدید مىآید تعریف مىکنند. بر این اساس نیز لطف براى بنده، کششى به سوى اطاعت اوامر و ترک معصیت مولا ایجاد مىکند.
نکته سوم: از تعبیر «ما یكون عنده المکلّف» استفاده مىشود که لطف موجب تحولى در انسان مىشود و انسان به واسطه آن تحول، به سمت طاعت و دورى از معصیت سوق پیدا مىکند.
نکته چهارم: از نظر تمامى متکلمان، لطف چیزى است که بنده را به اطاعت نزدیک تر و از معصیت دورتر مىکند، بنابراین روشن است که لطف فرع بر تکلیف است. به عبارت دیگر خداى تعالى بندگان را خلق فرموده، آنان را مکلف ساخته و به ایشان اختیار داده است تا به اختیار خویش طریق عبودیت را در پیش گیرند و به رشد و تعالى برسند. بنابراین تکلیف بندگان به احکام شرعى جهت رسیدن به کمال و نیز ارسال رسل و نصب امام براى هدایت خلق به سوى این هدف، هر یک لطفى جداگانه از سوى خداوند متعال است.
نکته پنجم: لطف فقط مسیر را براى نیل به کمال هموار مىسازد، امّا انسان را به طاعت و ترک معصیت مجبور نمىکند. بنابراین لطف فقط در کسانى مؤثر است که روحیه عبودیت دارند؛ امّا در مورد افرادى که قلوب آن ها (كالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً)17 باشد تأثیرى نخواهد داشت.
ج) ادّله قاعده لطف
1. آیات
خداى تعالى مىفرماید:
(کتَبَ رَبُّکمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ)؛18
خدا رحمت را بر خود لازم و مقرر کرده است.
چنان که پیشتر گفتیم، بر اساس این آیه، خداوند رحمت به بندگان را بر خود واجب کرده و به آن ملتزم شده است، از این رو قول به وجوب رحمت بر خداوند از باب تعیین تکلیف براى خداى تعالى نیست، بلکه مستند به فرموده خود خدا است، به همین جهت در آیهاى دیگر مىفرماید:
(وَرَحْمَتی وَسِعَتْ کلَّ شَیء)؛19
و رحمت من همه چیز را در برگرفته است.
این آیه نیز دلیلى روشن بر «قاعده لطف» است. بر اساس این آیه مبارک، رحمت و لطف خداوند فراگیر است؛ بر خلاف غضب الاهى که گاهى ممکن است برخى را فرا گیرد.
عمومیت لطف الاهى در آیهاى دیگر به این صورت بیان شده است:
(الله لَطيفٌ بِعِبادِهِ يرْزُقُ مَنْ يشاءُ وَهُوَ الْقَوِي الْعَزيزُ)؛20
خداوند نسبت به بندگان رحمت و شفقت دارد، هر که را بخواهد روزى مىدهد و او توانا و مقتدر است.
این آیه از دو جهت عمومیت دارد: عمومیت در لطف و رحمت بر بندگان، و دیگرى عمومیت در انواع رزق.
خداى تعالى در این آیه، رزق بندگان را بر لطف خویش مترتب کرده است. این رزق انواع روزى ها ـ اعم از مادى و معنوى و شخصى و نوعى ـ را در برمىگیرد. به عبارت دیگر هر آن چه که خیر باشد و از ناحیه خداى تعالى برسد، عنوان رزق بر آن صدق مىکند و از باب لطف و رحمت الاهى است. پس هدایت نیز رزق الاهى و از سر لطف خداوند متعال است. به همین جهت خداى تعالى مىفرماید:
(إِنَّ عَلَينا لَلْهُدى)؛21
بر ماست که هدایت کنیم.
بر اساس این آیه، هدایت خلق بر خدا است و هر کس که به نحوى در هدایت خلق مؤثر باشد، به یقین عامل خداى تعالى و منصوب از ناحیه اوست. هدایت خداوند متعال نیز همه مخلوقات را در برمىگیرد. در کتاب خدا آمده است:
(قالَ رَبُّنَا الَّذي أَعْطى کلَّ شَيء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى)؛22
بگو پروردگار ما کسى است که به هر چیزى آفرینش آن را بخشیده، سپس هدایتش کرده است.
از این آیه استفاده مىشود که همه مخلوقات از ناحیه خدا هدایتى در خور شأن خود دریافت مىکنند؛ از این رو هدایت خداوند عمومیت دارد و همه را ـ از اشرف مخلوقات تا پست ترین آن ـ در برمىگیرد. روشن است که این هدایت، لطفى از ناحیه خداوند متعال بوده است، در نتیجه، لطف و رحمت خدا عام است. بدین ترتیب روشن مىشود که عصمت اولیاى الاهى نیز لطفى از سوى خداوند متعال است؛ لذا خداى تعالى خطاب به رسول خود مىفرماید:
(وَلَوْ لا فَضْلُ الله عَلَيك وَرَحْمَتُهُ لَهَمَّتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ أَنْ يضِلُّوك)؛23
و اگر فضل و رحمت خداوند شامل حال تو نمىبود، گروهى از آنان همت گماشته بودند که تو را از راه (صحیح) دور سازند ]تا تو را گمراه نمایند[.
بر این اساس، اگر خداوند بندگان خود را حفظ نکند و لطف و هدایت او شامل حالشان نشود، به طور قطع گمراه خواهند شد.
خداى تعالى جهت هدایت و تربیت بندگان حجت هایى قرار داده تا آن ها را به راه درست فرا خوانند. در این راستا به بندگان مطیع و فرمان بردار وعده بهشت داده و نافرمانان را از عذاب جهنم ترسانیده است. روشن است که تکلیف بندگان و فرق نهادن بین مطیع و عاصى فرع ارسال و ابلاغ اوامر و نواهى خداوند مىباشد، از این رو خداى تعالى مىفرماید:
(وَما كنّا مُعَذِّبينَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً)؛24
و ما هرگز کسى را عذاب نمىکنیم مگر آن که رسولى برانگیخته باشیم.
پس تربیت، رشد و کمال بندگان، لطفى از ناحیه خدا است و فقط با هدایت و ابلاغ اوامر و نواهى آفریدگار میسّر و ممکن است. فرق نهادن بین فرمان بردار و نافرمان، با ثواب و عقاب معنا مىیابد و این همه فرع بر ارسال رسولان است. در نتیجه ارسال رسول لطف است و این لطف براى تکلیف بندگان و قرار دادن ثواب و عقاب بر اعمال آنان ضرورت دارد.
2. روایات
«قاعده لطف» مبناى روایى نیز دارد، از جمله این روایات، سخن امیرالمؤمنین علیه السلام است که فرمود:
لا تخلو الأرض من قائم لله بحجة، إمّا ظاهراً مشهوراً، وإمّا خائفاً مغموراً لئلاّ تبطل حجج الله وبیناته؛25
زمین هرگز از کسى که حجت خدا را اقامه کند خالى نمىشود؛ خواه این حجت آشکار و شناخته شده باشد، و خواه ترسان و ناشناس تا این که حجت ها و دلایل خداوند باطل نگردد.
این روایت در فتح البارى26 و سایر کتب معتبر اهل سنّت از جمله حلیة الاولیاء،27 صفة الصفوة28 و تهذیب الکمال فی اسماء رجال29 آمده است.
بر اساس این حدیث، زمین هیچگاه از حجت الاهى خالى نمىشود و این، به جهت آشکار شدن حجتها و دلایل خداوند براى هدایت بندگان و هدایت بندگان هم لطفى از سوى خداوند است؛ پس این روایت مبنایى براى «قاعده لطف» مىباشد.
این قاعده از روایات فراوان به دست مىآید که جهت رعایت اختصار، از طرح و تبیین آنها خوددارى مىشود. در این زمینه مىتوان به «کتاب الحجة» از کتاب اصول کافى بابهاى زیر مراجعه کرد:
1 . روایات «باب أنّ الائمة هم الهداة»؛30
2 . روایات «باب أنّ الائمة نور الله عزوجل»؛31
3 . روایات «باب أنّ النعمة الّتي ذکره الله عزوجل في کتابه»؛32
4 . روایات ذیل آیه (ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يوْمَئِذ عَنِ النَّعيمِ)33 و آیات دیگرى که در آن ها سخن از «نعمت» به میان آمده است.
3 . دلایل عقلى
یک) منع لطف نقض غرض است
بر اساس حکم عقل، نقض غرض خلاف حکمت است. از آن جا که خداى تعالى بندگان را براى رسیدن به کمال خلق کرده است، از این رو باید مقدمات و اسباب رسیدن به این هدف را فراهم سازد، چرا که خوددارى از آن نقض غرض است. مرحوم خواجه نصیر الدین طوسى در این باره مىفرماید:
واللطف واجب ليحصل الغرض به؛34
لطف واجب است؛ زیرا غرض به واسطه آن حاصل مىشود.
شیخ ابوالصلاح حلبى نیز مىنویسد:
لاتفاقنا وهم ]وإياهم[ على وجوب اللطف في حکمته سبحانه، وأنه لا يختص شيئاً معيناً، وأنه غير ممتنع أن يكون وجود شجرة في فلاة أو صخرة في جبل لطفاً لبعض المكلّفين؛35
]قاعده لطف[ به جهت اتفاق ما و آنان بر وجوب لطف، از باب حکمت خداوند سبحان ]صحیح است[. این لطف اختصاص به شىء معینى ندارد و امتناع از این ندارد که ]مثلا[ وجود درختى در بیابان یا در صخره کوه، براى برخى از مکلّفین لطف باشد.
وى هم چنین مىگوید:
لأنّ تكليفه من دون التمكين، تكليف ما لا يطاق… يوضح ذلك أنّ من صنع طعاماً لقوم يريد حضورهم إحساناً إليهم، فعلم أو ظنّ أنّهم لا يأتون إلاّ برسوله فلم يرسل إليهم مع إقامته على إرادة الحضور يستحقّ الذّم کما لو أغلق الباب من دونهم. فإذا کان القديم سبحانه مريداً بالتكليف نفع المكلّف وعلم سبحانه أنّه لا يختاره… وجب عليه أن يفعل سبحانه ما يختص به ويبين للمكلّف… لثبوت صفة القبح في منع اللطف كثبوتها مع منع تمكين؛336
چرا که تکلیف بنده بدون اعطاى توانِ امتثال، تکلیف به چیزى است که فرد توان انجام آن را ندارد… و این موضوع روشن مىشود، آن گاه که شخصى براى احسان به قومى سفرهاى باز کند و خواستار حضور ایشان باشد و بداند و یا احتمال دهد که اگر کسى را براى دعوت ایشان نفرستد، به این میهمانى نخواهند آمد و اگر او با وجود این که حضور آن ها را اراده کرده بود، دعوتکنندهاى به سوى ایشان نفرستد، مستحق سرزنش است؛ چنان که وقتى در را ببندد مستحق سرزنش مىشود. پس اگر خداى سبحان با تکلیف بندگان سود آنان را اراده کرده باشد و بداند که بندگان این نفع را انتخاب نخواهند کرد… بر او واجب است که آن چه را اختصاص به این هدف دارد انجام دهد و براى مکلّف تبیین کند… زیرا که قبیح بودن منع از لطف ثابت است، همان طور که جلوگیرى از ابراز قدرت قبیح است.
دو) منع لطف، مصداق بخل و یا عجز
روشن است که خداوند مخلوقات خود را دوست دارد و رستگارى آنان محبوب خداوند است. پس چنان چه رستگارى بندگان بر مقدمه یا مقدماتى متوقف باشد و فراهم ساختن این مقدمات مقدور باشد و خداوند از فراهم کردن آن ها خوددارى کند، این امتناع مصداق عجز یا بخل خواهد بود، در حالى که خداوند متعال از هر دو صفت منزّه است. پس فراهم ساختن مقدماتِ رستگارىِ بندگان بر خداوند سبحان واجب است.
مرحوم شیخ مفید رحمة الله علیه در این باره مىفرماید:
إنّ ما أوجبه أصحاب اللطف من اللطف، إنّما وجب من جهة الجود والكرم؛37
آن چه که قائلان به ]قاعده[ لطف، لطف واجب مىشمارند، وجوب آن از جهت جود و کرم است.
سه) منع لطف، اغراء به جهل
اگر مولا به کسى قدرت بدهد و امکاناتى براى او فراهم سازد و بداند که شخص از نحوه به کارگیرى آن ها در مسیر صحیح آگاه نیست و ممکن است قدرت و امکانات را در مسیر ناصحیح به کار گیرد، در این صورت بر مولا لازم است که عبد خویش را آگاه کند، در غیر این صورت اغراء به جهل خواهد بود و آن به حکم عقل قبیح است. مرحوم قاضى ابن برّاج مىگوید:
اللّطف على الله واجب، لانّه خلق الخلق، وجعل فيهم الشّهوة، فلو لم يفعل اللّطف، لزم الإغراء، وذلك قبيح، (والله لا يفعل القبيح)؛38
لطف بر خدا واجب است، زیرا او خلق را آفریده و در آن ها شهوت قرار داده است. پس چنان چه لطف نکند، اغراء به جهل لازم مىآید و اغراء به جهل بر خداوند قبیح است و خداوند قبیح را انجام نمىدهد ]پس لطف واجب است[.
وى در مورد راه هاى حصول لطف مىنویسد:
فاللّطف هو نصب الأدلّة، وإکمال العقل، وإرسال الرسل في زمانهم، وبعد انقطاعهم إبقاء الإمام، لئلاّ ينقطع خيط غرضه؛39
لطف یعنى قراردادن دلایل، کامل کردن عقل، فرستادن رسولان در عصر خودشان و باقى گزاردن امام پس از انقطاع رسولان است تا این که ریسمان رساننده به غرض الاهى قطع نگردد.
استدلال ابن برّاج از سه مقدمه تشکیل شده است که عبارتند از:
1 . خدا آفریننده خلق است؛
2 . خداى تعالى در مخلوق خود شهوات و غرائزى قرار داده است که اگر طریق بهره گیرى صحیح از آن ها را بیان نکند، اغراء به جهل خواهد بود؛
3 . اغراء به جهل عقلا قبیح است.
از این سه مقدمه مىتوان نتیجه گرفت که بیان طریق بهرهگیرى صحیح از شهوات و غرائز که مصداق بارز لطف است، بر خداوند متعال وجوب دارد. از نظر وى این لطف به چند صورت حاصل مىشود که عبارتند از: کامل کردن عقل، نصب راهنما، ارسال رسل و ابقاء امام. پس بر خداوند واجب است که همواره یکى از این امور یا همه آن ها را محقق سازد تا لطف استمرار یابد و راه رسیدن به غرض خداوند از خلق و تکلیف قطع نشود.
چهار) وجوب لطف جهت اتمام حجّت
چنان که گذشت، یکى از مصادیق لطف «نصب الادلّة» است. وجود دلیل جهت اتمام حجت مىباشد و بر خدا لازم است که به جهت اتمام حجت بر بندگان، دلایل خود را آشکار و حجت را بر ایشان تمام سازد. از این رو خداى تعالى مىفرماید:
(قُلْ فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ)؛40
بگو حجت و برهان رسا براى خداوند است.
خداوند زمینه اطاعت را براى بندگان فراهم مىسازد تا آن کس که با وجود این زمینه ها عصیان مىکند، از روى برهان هلاک شود و مطیع نیز از روى برهان حیات یابد. خداى تعالى مىفرماید:
(لِیهْلِك مَنْ هَلَك عَنْ بَينَة وَيحْيى مَنْ حَي عَنْ بَينَة وَإِنَّ الله لَسَميعٌ عَليمٌ)؛41
تا هر آن کس که هلاک مىشود از روى دلیل آشکار باشد، و هر که حیات مىیابد از روى دلیل باشد و خداوند قطعاً شنوا و داناست.
و در آیهاى دیگر مىفرماید:
(لِئَلاّ يكونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَكانَ اللّهُ عَزيزًا حَكيمًا)؛42
تا مردم پس از رسولان، بر خدا حجت نداشته باشند و خداوند مقتدر و حکیم است.
پس برهان رسا، نصب ادلّه آشکار و ارسال رسل همگى براى اتمام حجت و از سر لطف خداوند است.
ج) اشکالات «قاعده لطف»
با توجه به آن چه گذشت، روشن شد که «قاعده لطف» از کبرا و صغرایى تشکیل یافته است. کبراى این قاعده عبارتست از این که بر اساس ادلّه بسیار، یکى از مهمترین اهداف خلقت، بندگى اختیارى انسان و نیل او به کمال است. ضرورت وجود امام براى تحقق این هدف نیز صغراى این قاعده است. با مراجعه به آثار متکلّمان بزرگ اهل تسنّن، روشن مىشود که هیچ یک از آن ها در کبراى این قاعده به صورت جدّى اشکالى مطرح نکردهاند و تمام توهّمات مطرح شده مربوط به صغراى «قاعده لطف» است.
اما اخیراً کتابى بدون ذکر نام مؤلف چاپ شده که در آن به کبراى این قاعده نیز اشکال شده است. نویسنده مجهولِ کتاب مىگوید کبراى «قاعده لطف»، یک پیشفرض اثبات نشده است. از نظر وى غرض آفرینش نامعلوم است؛ پس نمىتوان گفت در صورت عدم نصب امام از سوى خدا، نقض غرض لازم مىآید.
روشن است که ادعاى این نویسنده غیر قابل توجیه و مخالف با درک عقلاى بشر است. تمام افعال خداوند حکیمانه است و لازمه حکیم بودن آن است که فعل عبث از او سر نزند. بنابراین، نویسنده یاد شده باید بتواند با ارائه دلیل، غرض از خلقت را بیان کند. امّا واقعاً اگر هدف از خلقت، بندگى اختیارى خلق براى رسیدن به کمال ـ چنان که صریح قرآن است ـ نباشد، چه غرض دیگرى مىتوان براى خلقت یافت؟ حتى اشاعره ـ که منکر حسن و قبح عقلى هستند ـ نیز چنین ادعایى نکردهاند، و اجمالا هیچ خدشهاى از سوى هیچ یک از عقلا و اندیشمندان به کبراى «قاعده لطف» نشده است و اشکالات نوعاً متوجه صغراى آن مىباشد که در ادامه به طرح و بررسى مهم ترین آنها مىپردازیم.
1 . خلوصِ بیشترِ عمل در نبود امام!
بر اساس «قاعده لطف»، وجود امام الاهى موجب نزدیک شدن بندگان به انجام واجبات و دور شدن آنان از معاصى است. در مقابل، متکلّمان سنّى مدعى هستند که اجر و پاداش انجام واجبات و ترک محرمات در نبود امام بیشتر است؛ زیرا در این صورت مشقّت و اخلاص عمل بیشتر خواهد بود. عملى که با حضور امام انجام شود به جهت هموار بودن مسیر، آسان تر است و از آن جا که ممکن است ترس از امام، مکلّفین را به اطاعت وادار کند، پس اخلاص عمل هم در حضور امام کمتر مىشود. تفتازانى در شرح مقاصد مىنویسد:
أنّ أداء الواجب وترك القبيح مع عدم الإمام أكثر ثواباً لكونهما أشق وأقرب إلى الإخلاص، لاحتمال انتفاء كونهما من خوف الإمام؛43
انجام واجب و ترک قبیح در نبود امام ثواب بیشترى دارد؛ چرا که این دو در نبود امام سختتر و به اخلاص نزدیکتر هستند، زیرا احتمال این که انجام واجب و ترک قبیح از خوف امام باشد منتفى است.
مرحوم مظفر در پاسخ به این اشکال وجوهى مطرح مىکند. ایشان مىنویسد:
إن هذا اللطف لا يصلح للمعارضة؛ لأنّه لطف خاص بقليل من النّاس، ونصب الإمام لطف عام؛44
این لطف ]یعنى بیشتر بودن ثواب[ صلاحیت معارضه ]با «قاعده لطف»[ را ندارد، زیرا این لطف به عده کمى از مردم اختصاص دارد، در حالى که نصب امام لطف عام است.
سپس مىفرماید:
إنّا نمنع كونه لطفاً؛ لعدم إحاطة غير الإمام بجهات الإخلاص، فلا يحصل الإخلاص التام بدون الإمام، للحاجة إلى تعليمه وإرشاده. مع أنّ من لا يخالف الأوامر والنواهي مع عدم الإمام، لا يتفاوت حاله في الإخلاص بين وجود الإمام وعدمه، ضرورة أنه يوافق التكاليف بالطبع والطوع، لا بالخوف البتة، بلا فرق بين حالتي وجود الإمام وعدمه، بل هو مع الإمام أقرب إلى الإخلاص اقتداء به وسلوكاً لنهجه؛45
غیر امام به جهات اخلاص احاطه ندارد، پس اخلاص تام بدون امام حاصل نمىشود؛ چرا که ]شناخت جهات اخلاص[ به تعلیم و ارشاد امام نیاز دارد. به علاوه کسى که در نبود امام نیز با اوامر و نواهى مخالفت نمىکند، وجود یا عدم امام تفاوتى در اخلاص وى ایجاد نمىکند، زیرا چنین کسى تکالیف را از روى خضوع، تسلیم و اطاعت انجام مىدهد نه از سر ترس. پس براى او هیچ یک از حالات وجود یا عدم امام فرق نمىکند؛ بلکه عمل چنین شخصى به جهت اقتداء به امام و سلوک در راه او، با وجود امام به اخلاص نزدیکتر است.
و با این بیان، شبهه مذکور دفع مىشود و خلاصه کلام این که:
با وجود امام، اخلاص در اعمال بیشتر است، زیرا عمل با پیاده کردن ارشادات او و تأسّى به او انجام مىشود، پس لطف در وجود است نه در عدم.
و چنان چه کسى با عدم وجود امام احکام شرعى را از واجبات و محرّمات مخلصانه به جا بیاورد، پس میان وجود و عدم امام فرقى نخواهد بود، چرا که اعمال را به درستى و با عبودیت و خضوع در برابر خدا انجام داده است.
به علاوه انجام تکالیف به خاطر ترس از امام هنگامى است که مصداق امام و حاکم یکى باشد و بحث ما در وجود مطلق امام است.
2 . تعدد راه هاى لطف
چنان که گفتیم، وجود امام راه را براى رسیدن بندگان به کمال هموار مىسازد؛ پس لطف است. متکلمان سنّى در مقابل گفتهاند که ارسال رسول و نصب امام یکى از مصادیق لطف مىباشد و خداوند قادر است لطفش را از راه هاى دیگر شامل حال بندگان کند. بنابراین وجوب لطف با ضرورت نصب امام تلازم ندارد. در شرح مقاصد آمده است:
فإنّما يجب لو لم يقم لطف آخر مقامه كالعصمة مثلا، فلم لا يجوز أن يكون زمان يكون الناس فيه معصومين مستغنين عن الإمام؟ والقول بأنا نعلم قطعاً أن اللطف الذي يحصل بالإمام لا يحصل لغيره، مجرد دعوى ربما تعارض بأنا نعلم قطعاً جواز حصوله لغيره؛46
اگر لطف دیگرى جایگزین آن نشود نصب امام واجب است، به مانند لطفى هم چون عصمت. چه دلیلى بر عدم جواز این سخن است که زمانى بیاید، مردم در آن زمان از معصوم و امام بى نیاز باشند؟ این گفتار نیز که ما قطعاً مىدانیم لطفى که به واسطه وجود امام حاصل مىشود، با غیر آن هرگز حاصل نمىشود، صرف ادعا است که برابرى و معارضه مىکند با این ادعا که ما قطعاً مىدانیم که حصول این لطف از طرق دیگر هم ممکن است.
این اشکال فرع بر آن است که جهت لطف بودن امام با لطف بودن امر دیگر یکسان باشد، در صورتى که ابعاد و آثار وجودى امام متعدد است. آثارى که بر وجود امام مترتب است فقط به نفس نبوى و نفس ولوى اختصاص دارد و از موجود دیگرى این آثار ظاهر نمىشود. مثلا دسترسى به حقایق احکام و اسرار شریعت از آثار وجودى امام است و کسى غیر از امام نمىتواند حقائق و اسرار احکام و شریعت را بیان کند، و تنها امام است که مىتواند اُمّت را از تحیر و شک خارج سازد و به منزله قلب تپنده جامعه به آن حیات بخشد. مرحوم کلینى از یونس بن یعقوب نقل مىکند:
كان عند أبي عبدالله عليه السّلام جماعة من أصحابه منهم حمران بن أعين ومحمّد بن النعمان وهشام بن سالم والطيار وجماعة فيهم هشام بن الحكم، وهو شابّ، فقال أبو عبدالله عليه السّلام: يا هشام ألا تخبرني كيف صنعت بعمرو بن عبيد وكيف سألته؟ فقال هشام: يابن رسول الله، إني اجلّك وأستحييك ولا يعمل لساني بين يديك. فقال أبو عبدالله عليه الصلاة والسّلام:
إذا أمرتكم بشيء فافعلوا. قال هشام: بلغني ما كان فيه عمرو بن عبيد وجلوسه في مسجد البصرة فعظم ذلك على فخرجت إليه ودخلت البصرة يوم الجمعة فأتيت مسجد البصرة فإذا أنا بحلقة كبيرة فيها عمرو بن عبيد وعليه شملة سوداء متّزر بها من صوف، وشملة مرتد بها والناس يسألونه، فاستفرجت الناس فأفرجوا لي ثم قعدت في آخر القوم على ركبتي ثم قلت: أيها العالم إني رجل غريب تأذن لي في مسألة؟ فقال لي: نعم. فقلت له: ألك عين؟ فقال: يا بني، أي شيء هذا من السئوال؟ وشيء تراه كيف تسأل عنه؟ فقلت: هكذا مسألتي. فقال: يا بُني سل وإن كانت مسألتك حمقاء. قلت: أجبني فيه. قال لي: سل. قلت: ألك عين؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع بها؟ قال: أرى بها الألوان والأشخاص. قلت: فلك أنف؟ قال: نعم فما تصنع به؟ قال: أشمّ به الرائحة. قلت: ألك فم؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع به؟ قال: أذوق به الطعم. قلت: فلك اذن؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع بها؟ قال: أسمع بها الصوت. قلت: ألك قلب؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع به؟ قال: أميز به كلّما ورد على هذه الجوارح والحواسّ. قلت: أو ليس في هذه الجوارح غنى عن القلب؟ فقال: لا. قلت: وكيف ذلك وهي صحيحة سليمة؟ قال: يا بني، إن الجوارح إذا شكت في شيء شمّته أو رأته أو ذاقته أو سمعته ردّته إلى القلب فيستيقن اليقين ويبطل الشك. قال هشام: فقلت له: فإنّما أقام الله القلب لشك الجوارح؟ قال: نعم. قلت: لابد من القلب وإلاّ لم تستيقن الجوارح؟ قال: نعم. فقلت له: يا أبا مروان، فالله تبارك وتعالى لم يترك جوارحك حتى جعل لها إماماً يصحّح لها الصحيح ويتيقّن به ما شك فيه، ويترك هذا الخلق كلهم في حيرتهم وشكهم واختلافهم لا يقيم لهم إماماً يردّون إليه شكهم وحيرتهم ويقيم لك إماماً لجوارحك تردّ إليه حيرتك وشكك. قال: فسكت ولم يقل لي شيئاً. ثم التفت إلي فقال لي: أنت هشام بن الحكم؟ فقلت: لا! قال: أمن جلسائه؟ قلت: لا. قال: فمن أين أنت؟ قال: قلت: من أهل الكوفة. قال: فأنت إذاً هو. ثمّ ضمّني إليه وأقعدني في مجلسه وزال عن مجلسه وما نطق حتى قمت.
قال: فضحك أبو عبدالله عليه السّلام وقال: يا هشام، من علّمك هذا؟ قلت: شيء أخذته منك وألّفته. فقال عليه السّلام: هذا والله مكتوب في صحف إبراهيم وموسى؛47
به همراه عدهاى از اصحاب امام صادق علیه السلام در خدمت ایشان بودیم از جمله حمران بن اعین، محمّد بن نعمان،48 هشام بن سالم، طیار و گروه دیگرى که هِشام بن حکمِ جوان نیز در میان آنان بود. امام صادق علیه السلام فرمود: اى هِشام، آیا نقل نمىکنى که با عمرو بن عبید چه کردى و از او چه پرسیدى؟ هشام عرض کرد: اى فرزند رسول خدا، من از بزرگى شأن شما حیا مىکنم و نزد شما زبانم را یاراى سخن گفتن نیست. امام صادق علیه السلام فرمود: هرگاه ما دستورى به شما دادیم، اطاعت کنید و آن را انجام دهید. هشام عرض کرد: خبر جایگاه عمرو بن عبید و جلسه وى در مسجد بصره به من رسید و بر من گران آمد. پس به سوى او حرکت کردم و روز جمعه وارد بصره شدم.49 به مسجد بصره رفتم. دیدم جمعیت زیادى دور عمر بن عبید جمع شدهاند. او یک پارچه مشکى بر دوش انداخته بود و پارچه پشمى سیاهى نیز به خود بسته بود و مردم از او سؤال مىکردند. از آن جماعت جا طلب کردم. آنان براى من جا باز کردند و من در انتهاى جمعیت بر روى زانوهایم نشستم. آن گاه گفتم: اى عالم، من مردى غریبم. آیا به من اجازه سؤال کردن مىدهى؟ گفت: بله. پرسیدم: آیا تو چشم دارى؟ گفت: پسرم این چه سؤال است که مىپرسى؟ آیا از آن چه که مىبینى سؤال مىکنى؟ گفتم: سؤال من این چنین است. گفت: هر چند سؤال تو احمقانه است، امّا بپرس. گفتم: آیا پاسخ سؤال مرا مىدهى؟ گفت: بپرس. گفتم: آیا تو چشم دارى؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: رنگ ها و اشخاص را با آن مىبینم. گفتم: آیا بینى دارى؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: با آن بوها را استشمام مىکنم. گفتم: آیا دهان دارى؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: با آن طعم ها را مىچشم. گفتم: آیا گوش دارى؟ گفت: بله، گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: صداها را با آن مىشنوم. گفتم: آیا قلب دارى؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه مىکنى؟ گفت: هر آن چه که به واسطه این حوّاس و اعضاء دریافت مىدارم با آن تشخیص مىدهم. گفتم: آیا این اعضا از قلب بى نیاز نیستند؟ گفت: نه. گفتم: این چه طور ممکن است؟ در حالى که اعضاء صحیح و سالم هستند. گفت: پسرم وقتى هر یک از این اعضا در آن چه مىبوید، یا مىبیند، یا مىچشد و یا مىشنود شک کند، آن را به قلب ارجاع مىدهد تا یقین برایش حاصل شود و شکش از بین برود. هشام گوید: گفتم: پس خداوند قلب را براى رفع شک اعضاء قرار داده است؟ گفت: بله، گفتم: پس حتماً باید قلب باشد و الاّ اعضا به یقین نمىرسند؟ گفت: بله. گفتم: اى ابا مروان،50 پس خداوند اعضاء بدن تو را رها نکرده و براى آن ها امامى قرار داده که به واسطه آن درستى امور صحیح را بداند و شکش به یقین تبدیل شود، با این حال ]معتقدى که[ همه این بندگان را در حیرت و شک و اختلاف واگزارده و براى آن ها امامى قرار نداده که در موارد شک و حیرت به او مراجعه کنند؛ ولى براى اعضاء بدن تو امامى قرار داده که حیرت و شک خود را به آن ارجاع دهى؟
هشام مىگوید: عمرو بن عبید ساکت شد و هیچ پاسخى به من نداد. سپس رو به من کرد و گفت: آیا تو هشام بن حکم هستى؟ گفتم: نه. گفت: آیا همنشین و هم جلسه او هستى؟ گفتم: نه. گفت: از کجا آمدهاى؟ گفتم: اهل کوفه هستم. گفت: در این صورت تو هشام بن حکم هستى. سپس مرا نزد خود برد و در جایگاهش نشانید و مجلس در سکوت گذشت و او هیچ نگفت تا من برخاستم. ]راوى[ گوید: امام صادق علیه السلام در این هنگام خندید و فرمود: اى هشام، این استدلال را چه کسى به تو یاد داده است؟ گفتم: آن را از شما فرا گرفتم و منسجم ساختم. امام صادق علیه السلام فرمود: به خدا این استدلال در صحف ابراهیم و موسى على نبینا وآله وعلیهما السلام مکتوب است.
پس ضرورت نصب امام از سوى خدا جهت رفع اختلاف، شک و حیرت در جامعه ضرورى است.
با این وجود تفتازانى مىگوید که این مشکل با عصمتِ همه جامعه نیز قابل حل است و خداوند مىتواند به جاى نصب امام به همه بندگان عصمت دهد! در پاسخ مىگوئیم:
اولا: در عالمِ واقع، خداى تعالى همه انسان ها را معصوم خلق نکرده است و بحث ما به واقع نظر دارد.
ثانیاً: سخن تفتازانى نوعى تعیین تکلیف براى خدا است. اراده خداوند بر آن تعلق گرفته که موجوداتى جائز الخطا و مختار خلق کند، انگیزه هاى مختلف در آن ها قرار دهد و آن ها را تکلیف و امتحان نماید و در این شرایط است که نصب امام بر خدا ضرورت مىیابد.
به علاوه خود تفتازانى و دیگر متکلّمان سنّى، در مقام اثبات وجوب گزینش امام توسط مردم، مسأله جلب منافع و دفع مضرات را مطرح مىکنند. این موضوع از این واقعیت حکایت دارد که اهل سنّت فرض عصمت خلق را منتفى مىدانند. به همین جهت معتقدند که وجود امام، براى اقامه حدود، قصاص، اخذ حق مظلوم از ظالم و غیره لازم است. اگر همه معصوم باشند، دیگر چه فرقى بین امام و مأموم خواهد بود؟ چه نیازى به امام هست؟ اجراى حدود و قصاص به چه معناست؟
در نتیجه روشن است که انظار ارائه شده باید ناظر به واقع باشد و الاّ بحث امامت از اساس بى معنا خواهد بود.
3 . عدم شمول لطف بر عموم بندگان
اگر هدف خداوند از خلقت انسان ها هدایت و حرکت آن ها به سوى کمال باشد، لازم است که این لطف شامل حال عموم مردم گردد. امّا لازمه تحقق این لطف از طریق ارسال رسل و نصب امامان، محرومیت بسیارى از انسان ها از آن خواهد بود؛ زیرا مىدانیم که خداوند متعال در هر عصرى، رسولان خود را در محیط خاصى مبعوث کرده است و عده محدودى از این لطف بهره مند شدهاند. به عنوان مثال پیغمبر اکرم صلى الله علیه وآله در جزیرة العرب مبعوث شده است و اگر بعثت ایشان از سر لطف واجب باشد، این لطف شامل حال مردم آن دیار گردید و دیگران از آن محروم بودهاند. حال سؤال این است که آیا لطف به مردم سرزمین هاى دیگر بر خداوند واجب نبوده است؟ و اگر واجب بوده، پس چرا خداى تعالى آنان را محروم ساخته است؟
روشن است که این اشکال صرفاً یک ادعاى بى دلیل است؛ چرا که هر چند پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله در سرزمین حجاز مبعوث شدند، امّا زمینه براى آگاهى مردم سایر سرزمین ها از رسالت ایشان فراهم بود.
حضرت خاتم الانبیاء صلى الله علیه وآله در حالى مبعوث شدند که کتب آسمانى گذشته پیروان خویش را به بعثت ایشان نوید داده بودند؛ بنابراین اهل کتاب به خوبى از آمدن پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله آگاهى داشتند، حتى بر اساس تواریخ مسلّم و برخى روایات صحیح، بسیارى از اهل کتاب ـ به خصوص عالمان ایشان ـ در انتظار آمدن پیامبر خاتم صلى الله علیه وآله بودند.51
هم چنین از آن جا که رسول خدا صلى الله علیه وآله در مکه مبعوث شدند، امکان ابلاغ رسالت ایشان به مشرکان سایر سرزمین ها نیز وجود داشت، چرا که آنان حداقل براى زیارت بتهایى ـ که در کعبه نصب شده بود ـ به مکه سفر مىکردند. به علاوه حجاز یک مرکز تجارى مهم بود، از این رو کاروان هاى تجارى از سرزمین هاى مختلف جهت خرید و فروش به این مرکز آمد و شد مىکردند و یا به جهت مرکزیت سرزمین حجاز، این سرزمین مسیر عبور کاروان هاى مختلف بود. به عبارت دیگر سرزمین حجاز در آن روزگار ام القرى بوده است و این همه حکایت ازآن دارد که بعثت رسول خدا صلى الله علیه وآله در آن سرزمین امرى حکیمانه بوده است.
صرف نظر از موقعیت حجاز، پس از تثبیت اسلام در آن سرزمین، رسول خدا صلى الله علیه وآله به سران دولت هاى بزرگ آن عصر، یعنى امپراطورى روم و ایران نامه نوشتند و آن ها و قومشان را به اسلام دعوت کردند.52
پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله علاوه بر نامه نگارى با سران دولت هاى آن روزگار، نمایندگانى هم به برخى سرزمین ها فرستادند که از آن جمله مىتوان به سفر امیرالمؤمنین علیه السلام به یمن اشاره کرد. حضرت امیر در این سفر موفق شدند در طى چند جلسه و ایراد چند خطبه، مردم آن سامان را به دین اسلام مشرف سازند.
در اقدامى دیگر، قرآن به عنوان کتاب آسمانى مسلمانان به سایر بلاد ارسال شد.
افرادى که از سرزمینهاى مختلف براى ملاقات با رسول خدا صلى الله علیه وآله به حجاز مىآمدند، پس از تشرف به اسلام عملا نقش سفیران آن حضرت را ایفا مىکردند و خلاصه، بعثت رسول خدا صلى الله علیه وآله در حجاز از روى حکمت و مطابق با هدف خداوند متعال بوده است.
پس روشن است که خداوند متعال نقض غرض نمىکند و هر آن چه در مسیر تحقق غرض الاهى مؤثر باشد، انجام مىدهد. خداى تعالى مىفرماید:
(وَلَقَدْ بَعَثْنا في کلِّ أُمَّة رَسُولاً)؛53
به تحقیق ما در هر امتى رسولى مبعوث کردیم.
و در آیهاى دیگر مىفرماید:
(وَلَوْ شِئْنا لَبَعَثْنا في کلِّ قَرْیة نَذیرًا)؛54
و اگر مىخواستیم در هر قریهاى پیامبرى مىفرستادیم.
بر اساس این آیه شریفه، چنان چه اتمام حجت الاهى به برانگیخته شدن پیامبران الاهى در هر سرزمینى مشروط بود، قطعاً خداوند این کار را مىکرد، چرا که ذات مقدس پروردگار مىفرماید:
(وَما کنّا مُعَذِّبینَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً)؛55
ما هرگز ]قومى را[ معذب نمىسازیم تا این که رسولى ]جهت اتمام حجت بر ایشان[ مبعوث گردانیم.
بدیهى است که بدون ارسال رسل، حجت بر بندگان تمام نمىشود و جاى سؤال و اعتراض براى بندگان باقى مىماند. خداى تعالى مىفرماید:
(وَقالُوا لَوْ لا یأْتینا بِآیة مِنْ رَبِّهِ أَوَ لَمْ تَأْتِهِمْ بَینَةُ ما فِی الصُّحُفِ اْلأُولى * وَلَوْ أَنّا أَهْلَکناهُمْ بِعَذاب مِنْ قَبْلِهِ لَقالُوا رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَینا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آیاتِک مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَنَخْزى)؛56
گفتند چرا ]رسول خدا صلى الله علیه وآله[ آیهاى از جانب پروردگارش براى ما نمىآورد؟ آیا آیات روشن کتب پیشین براى آنان نیامد؟ اگر ما آنان را پیش از ]فرستادن پیامبر[ با عذابى هلاک مىکردیم، البته مىگفتند پروردگارا، چرا بر ما رسولى نفرستادى تا از آیات تو پیروى کنیم پیش از آن که خوار و ذلیل شویم؟
با توجه به این آیه، خداوند راه هر گونه عذرى را بر بندگان بسته است، از این رو مىفرماید:
(قُلْ فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ)؛57
بگو پس برهان رسا از آن خداوند است.
از امام صادق علیه السلام در مورد این آیه سؤال شد، حضرتش فرمودند:
إن الله تعالى یقول للعبد یوم القیامة: عبدی أکنت عالماً؟ فإن قال: نعم، قال له: أفلا عملت بما علمت؟ وإن قال: کنت جاهلا، قال له: أفلا تعلّمت حتى تعمل؟ فیخصمه، فتلک الحجة البالغة؛58
همانا خداى تعالى در روز قیامت به بنده مىگوید: بنده من آیا تو عالم بودى؟ پس اگر گوید: بله؛ خداوند به او مىفرماید: پس چرا به آن چه مىدانستى عمل نکردى؟ و چنان چه بگوید: من جاهل بودم؛ به او مىفرماید: پس چرا یاد نگرفتى تا عمل کنى؟ پس خدا حجت را بر او تمام مىکند و این است برهان رساى خداوند.
حاصل آن که خداوند متعال، ابتدا حجت را بر بندگان تمام مىکند، سپس ایشان را مورد بازخواست قرار مىدهد. امّا براى اتمام حجت لزوماً به ارسال رسول به تمام سرزمین ها نیاز نیست؛ بلکه رسیدن پیام رسولان به مردم سرزمین هاى گوناگون براى اتمام حجت کافى است. در مورد رسول خدا صلى الله علیه وآله نیز ـ چنان که گفتیم ـ این مهم تحقّق یافته بود؛ یعنى با بعثت ایشان در سرزمین حجاز، زمینه براى نشر رسالت ایشان به خوبى آماده بود و افراد مختلفى از سرزمین هاى دور و نزدیک ـ هر یک جهت کارى ـ به قصد حجاز سفر مىکردند و این سرزمین را محل عبور خویش قرار مىدادند. این افراد در ملاقات با رسول خدا صلى الله علیه وآله، از انفاس قدسى حضرتش بهره مىبردند و تحت تأثیر خُلق و خوى استثنایى ایشان قرار مىگرفتند و یا با شنیدن آیات قرآن منقلب مىشدند و به عنوان سفیران پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله عمل مىکردند، مگر کسانى که قلوبشان هم چون سنگ است.
توجه به این نکته هم ضرورى است که حجّت خدا به منزله کعبه است، پس چنان که رفتن به سوى کعبه وظیفه بندگان است؛ همین طور شتافتن به سوى حجت خدا جهت یاد گرفتن اوامر و نواهى الاهى و عمل به آن ها بر همه کسانى که از وجود حجت آگاهى یافتهاند، واجب است. امّا حجت خداوند موظف نیست به سراغ مردم برود. در نتیجه کسى که روحیه تسلیم و پذیرش داشته باشد، با مراجعه به حجت خدا تکلیف خود را مشخص مىسازد؛ و آن که طریق عناد و سرکشى را مىپیماید، از نعمت هدایت و لطف الاهى بىبهره خواهد بود، حتى اگر پیامبر خدا صلى الله علیه وآله به در خانه او برود!
هم چنین، همواره مشکلاتى وجود دارد که مانع از بهره مندى همگان از الطاف الاهى مىشود، امّا رفع موانع خارجى بر عهده خداى تعالى نیست و از «قاعده لطف» نیز چنین استفادهاى نمىشود. پس ممکن است براى عدهاى به دلیل وجود برخى موانع هرگز حجت تمام نگردد. به عنوان مثال جنگ هایى که مشرکان علیه رسول خدا صلى الله علیه وآله به راه انداختند، مانع بسیار مهمى براى نشر رسالت حضرت خاتم الانبیاء بود. در چنین شرایطى اگر موانع طورى باشد که واقعاً به جهت وجود آن ها از رسیدن به آن حضرت محروم بشوند، مسلماً این عده معذور خواهند بود. خداى تعالى مىفرماید:
(إِنَّ الَّذينَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِكةُ ظالِمي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فيمَ كنْتُمْ قالُوا كنّا مُسْتَضْعَفينَ فِي اْلأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيها فَأُولئِك مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَساءَتْ مَصيرًا * إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالْوِلْدانِ لا يسْتَطيعُونَ حيلَةً وَلا يهْتَدُونَ سَبيلاً * فَأُولئِك عَسَى اللّهُ أَنْ يعْفُوَ عَنْهُمْ وَكانَ اللّهُ عَفُوًّا غَفُورًا)؛59
آنان که هنگام قبض روح ظالم و ستمگر بمیرند، فرشتگان از آن ها مىپرسند در حال چه کارى بودید؟ مىگویند: ما در زمین مستضعف بودیم. فرشتگان مىگویند: آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن سفر کنید؟ پس مأواى ایشان جهنم است و بازگشت آن ها به جایگاه بسیار بدى است، مگر آن گروه از مردان، زنان و کودکانى که به راستى ناتوان بودند و گریز و چارهاى نداشتند و راهى براى نجات خود نمىیافتند. پس باشد که خداوند گناهانشان را ببخشد و خداوند بخشنده و آمرزنده است.
4 . غیبت امام
بر اساس قاعده لطف، وجود امام هنگامى لطف خواهد بود که امام ظاهر و مبسوط الید باشد تا بتواند مردم را به اصلاح آورد و از فساد دور کند. پس وجود امام غائبى که در امور بندگان تصرف نمىکند لطف نخواهد بود. جرجانى در شرح مواقف مىنویسد:
(أنّ اللطف) الذی ذکرتموه (إنما یحصل بإمام ظاهر قاهر) یرجى ثوابه ویخشى عقابه، یدعو النّاس إلى الطاعات ویزجرهم عن المعاصی بإقامة الحدود والقصاص وینتصف للمظلوم من الظالم (وأنتم لا توجبونه على) الله کما فی هذا الزمان الذی نحن فیه، (فالذی توجبونه) وهو الإمام المعصوم المختفی (لیس بلطف) إذ لا یتصور منه مع الإختفاء تقریب الناس إلى الصلاح وتبعیدهم عن الفساد؛60
لطفى که شما مىگوئید با وجود امامى حاصل مىشود که ظاهر و داراى قدرت باشد، امید پاداش از او برود و از عقاب وى ترسیده شود، با اقامه حدود و قصاص مردم را به فرمانبردارى بخواند و از گناهان باز دارد و داد مظلوم را از ظالم باز ستاند؛ در حالى که شما چنین چیزى را بر خدا واجب نمىدانید، چنان که ما در این زمان با آن مواجه هستیم. پس آن چه را که شما واجب مىدانید ـ یعنى وجود امام معصوم غائب ـ لطف نیست؛ چرا که با وجود غیبت امام تصور نمىرود که او مردم را به صلاح نزدیک و از فساد دور سازد.
تفتازانى هم مىگوید:
وأیضاً، إنما يكون منفعة ولطفاً واجباً إذا کان ظاهراً قاهراً زاجراً عن القبائح قادراً على تنفیذ الأحکام وإعلاء لواء الإسلام وهذا لیس بلازم عندکم، فالإمام الذی ادعیتم وجوبه لیس بلطف، والذی هو لطف لیس بواجب؛61
هم چنین وجود امام هنگامى داراى منفعت و لطف واجب است که ظاهر و توانمند باشد، از زشتى ها باز دارد و به برپائى احکام و برافراشتن پرچم اسلام قادر باشد؛ در حالى که نزد شما این امور لازم نیست و امامى که شما وجوب او را ادعا مىکنید لطف نیست و چنان چه لطف باشد، واجب نیست.
همو در شرح عقاید نسفیه مىنویسد:
(ثم ینبغی أن يكون الإمام ظاهراً) لیرجع إلیه فیقوم بالمصالح، لیحصل ما هو الغرض من نصب الإمام، (لا مُختفیاً) من أعین الناس خوفاً من الأعداء وما للظلمة من الاستیلاء، (ولا منتظراً) خروجه عند صلاح الزمان، وانقطاع موادّ الشرّ والفساد؛62
شایسته است که امام ظاهر باشد تا به او مراجعه شود و او به مصالح مردم قیام کند تا غرضى که در نصب امام بود، حاصل شود و ]شایسته است[ امام به خاطر ترس از دشمنان و چیره شدن ظالمان، از دیدگان مردم مخفى نباشد و به هنگام صلاح روزگار و از بین رفتن شرّ و فساد منتظر خروجش نباشند.
مرحوم خواجه در پاسخ این اشکال مىفرماید:
وجوده لطف وتصرفه لطف آخر وعدمه منا؛63
وجود امام (به خودى خود و صرف نظر از تصرف او در امور) لطف است و تصرف امام (در امور مسلمین) لطفى دیگر است و عدم تصرف امام از سوى ماست.
این پاسخ بسیار دقیق است و مورد توجه بزرگان شیعه و سنّى قرار گرفته است. تفتازانى بر اساس این عبارت مىنویسد:
وأجاب الشيعة: بأن وجود الإمام لطف سواء تصرّف أو لم يتصرّف على ما نقل عن علي كرم الله وجهه إنه قال: لا تخلو الأرض من إمام قائم لله بحجة إما ظاهراً مشهورا أو خائفاً مغموراً لئلاّ يبطل حجج الله وبيناته. وتصرفه الظاهر لطف آخر، وإنّما عُدم من جهة العباد وسوء اختيارهم حيث أخافوه وتركوا نصرته ففوّتوا اللطف على أنفسهم؛64
و شیعه پاسخ مىدهد که وجود امام لطف است و فرقى نمىکند که او در امور تصرّف کند یا تصرف نکند ]این قول مستند است[ بر آن چه از على ]علیه السلام [نقل شده که فرمودند: «زمین هیچگاه از کسى که حجت خدا را اقامه کند خالى نمىشود، خواه این حجّت آشکار و شناخته شده باشد و خواه ترسان و ناشناس باشد تا این که حجت ها و دلایل خداوند باطل نگردد» و تصرّف آشکار امام لطفى دیگر است که به جهت سوء اختیار بندگان از دست رفته است و هنگامى که او را ترساندند و از یارى امام دست برداشتند خود را از لطف محروم کردند.
تفتازانى در مقابل پاسخ مىگوید:
وردّ أولاً: بأنّا لا نسلّم أن وجوده بدون التصرّف لطف… ثانیاً: بأنّه ینبغی أن یظهر لأولیائه الذین یبذلون الأرواح والأموال على محبّته؛65
اولا: این پاسخ مردود است؛ چرا که ما قبول نداریم وجود امام بدون تصرّف لطف باشد… ثانیاً: در این صورت شایسته است امام براى یاران خود ـ که روح و مالشان را در راه محبت او بذل مىکنند ـ ظاهر شود.
قسمت نخست کلام تفتازانى در واقع اشکال به قول شیعه نیست، بلکه عدم قبول حدیث امیرالمؤمنین علیه السلام است. این در حالى است که حدیث یاد شده در منابع حدیثى اهل سنّت هم آمده است و چنان که پیشتر گفتیم، ابن حجر عسقلانى این روایت را از اقوال صحیح شمرده است. ابن قیم جوزیه66 نیز مىگوید: «این حدیث از احادیثى است که از على ]علیه السلام[ رسیده است».67
بنابراین قول شیعیان مستند به حدیثى است که در کتب فریقین آمده است و ردّ و عدم قبول آن نیازمند دلیل است.
بر اساس حدیث امیرالمؤمنین علیه السلام، یکى از جهات ارسال رسولان و نصب امامان از سوى خدا اتمام حجت بر خلق است، و این مهم به صرف فرستادن رسول یا نصب امام حاصل مىشود. پس از آن اگر مردم او را پذیرفتند و در برابر او تسلیم شدند، مىتوانند از وجودش فیض برند و بهره مند شوند، و چنان چه با وى مخالفت کنند، خود از برکات وى محروم خواهند شد. به همین جهت است که خداى تعالى از قول کافران مىگوید:
(لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَينا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِك مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَنَخْزى)؛68
اگر رسول به سوى ما مىفرستادى، ما پیش از آن که خوار و ذلیل شویم از آیات تو تبعیت مىکردیم.
پس خداى تعالى حجت هاى خود را به سوى مردم مىفرستد و در مقابل منکران مىفرماید:
(لِئَلاّ يكونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَكانَ اللّهُ عَزيزًا حَكيمًا)؛
تا مردم بعد از رسولان بر خدا حجت نداشته باشند و خداوند مقتدر و حکیم است.
و نیز مىفرماید:
(لِيهْلِك مَنْ هَلَك عَنْ بَينَة وَيحْيى مَنْ حَي عَنْ بَينَة وَإِنَّ اللّهَ لَسَميعٌ عَليمٌ)؛
تا هر آن کس که هلاک مىشود از روى دلیل آشکار باشد، و هرکه حیات مىیابد از روى دلیل باشد و خداوند قطعاً شنوا و داناست.
پس صِرف ارسال رسول و یا نصب امام، حجت را بر بندگان تمام و عذر کافران را قطع مىکند تا سعادت و شقاوت انسانها به اختیار خودشان باشد و این بهترین لطف خداوند بر بشر است.
و سپس بر قول تفتازانى که مىگوید: «صرف وجود امام بدون تصرّف او لطف نیست» نقض هاى فراوانى در قرآن وجود دارد که وى قطعاً نمىتواند به آنها ملتزم شود. پیامبران بسیارى از بنو اسرائیل، در آغاز بعثت خود کشته شدند و این کشتار هرگز مانع از آن نشد که خداوند رسولانش را به سوى آن ها نفرستد. تفتازانى باید پاسخ دهد که هدف خداوند از ارسال این رسولان چه بود؟ در حالى که خدا قطعاً به کشته شدن آن ها علم داشته است.
هم چنین غایب شدن حجج الاهى در میان انبیاء پیشین نیز سابقه داشته است. خداى تعالى در مورد حضرت یونس مىفرماید:
(وَإِنَّ يونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلينَ * إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْك الْمَشْحُونِ * فَساهَمَ فَكانَ مِنَ الْمُدْحَضينَ * فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَهُوَ مُليمٌ * فَلَوْ لا أَنَّهُ كانَ مِنَ الْمُسَبِّحينَ * لَلَبِثَ في بَطْنِهِ إِلى يوْمِ يبْعَثُونَ)؛
و یونس یکى از رسولان خدا بود * چون به کشتى پر جمعیتى گریخت * پس با آنان قرعه زد و قرعه به نام او افتاد * و ماهى عظیمى او را به کام فرو برد، در حالى که مورد ملامت بود * و اگر او از تسبیح کنندگان نبود * تا قیامت در شکم ماهى مىماند.
بنابراین اگر تفتازانى و عالمان سنّى بتوانند به عبث بودن ارسال رسولانى که به دست مردم کشته شدند و یا به عبث بودن نبوت یونس که مدتى از قوم خود غائب بود ملتزم شوند، مىتوانند ادعا کنند که وجود امام غائب لطف نیست! و حال آن که آنان هرگز ارسال رسولانِ بنو اسرائیل و نبوت یونس را عبث نمىدانند؛ پس نمىتوانند نصب امام را در صورت غیبت او عبث بشمارند.
در تاریخ و روایات فریقین نیز شواهدى بر سخن خواجه که فرمود: «وجوده لطفٌ وتصرفه لطف آخر وعدمه منّا» وجود دارد.
حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام از امامان الاهى است که مردم به دلیل کوتاهى در حق ایشان از برکات تصرّفاتشان در امور خود محروم بودند. آن حضرت تمام عمر مبارک خود را در سامرا تحت نظر حاکمیت و یا در زندان گذراندند. حتى از روزى که با پدر بزرگوار خود وارد سامرا شدند، براى انجام مناسک حج نیز اجازه نیافتند و جز تعداد اندکى با حضرتش تماس نداشتند. در الفصول المهمه و الصواعق المحرقه آمده است:
قحط الناس بسرّ من رأى ]في زمن المعتمد[ قحطاً شديداً ]والإمام في السجن[ فأمر الخليفة المعتمد على الله ابن المتوكل بخروج الناس إلى الاستسقاء فخرجوا ثلاثة أيام يستسقون ويدعون فلم يسقوا، فخرج الجاثليق في اليوم الرابع إلى الصحراء وخرج معه النصارى والرهبان وكان فيهم راهب كلّما مدّ يده إلى السماء ورفعها هطلت بالمطر، ثم خرجوا في اليوم الثاني وفعلوا كفعلهم أول يوم فهطلت السماء بالمطر وسقوا سقياً شديداً حتى استعفوا فعجب الناس من ذلك وداخلهم الشك وصفا بعضهم إلى دين النصرانية فشقّ ذلك على الخليفة فأنفذ إلى صالح بن وصيف أن أخرج أبا محمّد الحسن بن علي من السجن وائتني به، فلما حضر أبو محمّد الحسن ]عليه السلام[ عند الخليفة قال له أدرك امة جدك محمّد ]صلّى الله عليه وآله [فيما لحق بعضهم في هذه النازلة فقال أبو محمّد: دعهم يخرجون غداً اليوم الثالث قال: قد استعفى الناس من المطر واستكفوا، فما فائدة خروجهم؟ قال: لازيل الشك عن الناس وما وقعوا فيه من هذه الورطة التي افسدوا فيها عقولا ضعيفة.
فأمر الخليفة الجاثليق والرهبان أن يخرجوا أيضاً في اليوم الثالث على جاري عادتهم وأن يخرجوا الناس، فخرج النصارى وخرج لهم أبو محمّد الحسن ومعه خلق كثير، فوقف النصارى على جاري عادتهم يستسقون إلاّ أن ذلك الراهب مدّ يديه رافعاً لهما إلى السماء ورفعت النصارى والرهبان أيديهم على جاري عادتهم فغيمت السماء في الوقت ونزل المطر، فأمر أبو محمّد الحسن القبض على يد الراهب وأخذ ما فيها فإذا بين أصابعه عظم آدمي فأخذه أبو محمّد الحسن ولفّه في خرقة وقال [له] استسق، فانكشف السحاب وانقشع الغيم وطلعت الشمس، فعجب الناس من ذلك وقال الخليفة: ما هذا يا أبا محمّد؟ فقال: ]هذا[ عظم نبي من أنبياء الله عزوجل ظفر به هؤلاء من بعض قبور الأنبياء وما كشف نبي عن عظم تحت السماء إلاّ هطلت بالمطر، واستحسنوا ذلك فامتحنوه فوجدوه كما قال، فرجع أبو محمّد الحسن إلى داره بسرّ من رأى وقد أزال عن الناس هذه الشبهة، وقد سرّ الخليفة والمسلمين ذلك؛
در زمان معتمد، مردم سُرِّ مَنْ رَأى (سامرا) دچار قحطى شدیدى شدند ]در حالى که امام عسکرى علیه السلام در زندان بود[ پس خلیفه وقت ]یعنى[ معتمد على الله فرزند متوکل دستور داد که مردم براى نماز باران به صحرا بروند. مردم سه روز به صحرا رفتند و نماز باران خواندند و دعا کردند، امّا باران نبارید. پس روز چهارم جاثلیق به صحرا رفت در حالى که نصارا و راهبان نیز به همراه او از شهر خارج شدند و در بین آن ها راهبى بود که هر موقع دست خود را مىگشود و به سوى آسمان بلند مىکرد، باران پیوسته شروع به باریدن مىکرد. روز دوم نیز مسیحیان به صحرا رفتند و همین کار را تکرار کردند و به مانند روز قبل، باران به صورت مداوم و پیوسته بارید و به قدرى آب جمع شد که بى نیاز شدند. مردم از این موضوع تعجب کردند، به شک افتادند و برخى به دین مسیحیت گرویدند. این امر بر خلیفه گران آمد؛ از این رو به صالح بن وصیف دستور داد که ابومحمّد حسن بن على ]علیهما السلام[ را از زندان خارج کند و نزد او بیاورد. وقتى امام عسکرى ]علیه السلام[ نزد خلیفه حاضر شد، معتمد به ایشان عرض کرد: اُمّت محمّد صلى الله علیه وآله را به خاطر مشکلى که مردم به خاطر این جریان پیدا کردهاند دریاب! امام عسکرى ]علیه السلام[ فرمود: آن ها ]یعنى مسیحیان[ را بخوان که فردا هم براى سومین روز خارج شوند. گفت: مردم به همین مقدار باران بسنده کرده و از ]طلب[ باران گذشتهاند؛ پس خروج آن ها چه فایدهاى دارد؟ فرمود: مىخواهم شک را از مردم بزدایم و آن ها را از این ورطه خارج کنم؛ زیرا که در آن واقع شدهاند و کم خردان به خاطر آن فاسد گشتهاند. خلیفه نیز دستور داد که جاثلیق و راهبان براى روز سوم نیز به همان شکل قبلى خارج شوند و هنگامى که مردم به صحرا مىرفتند، مسیحیان نیز به همراه آنها خارج شدند و امام حسن عسکرى علیه السلام نیز به سوى آنها حرکت کرد، در حالى که تعداد زیادى به همراه ایشان بودند. مسیحیان طبق روال خودشان ایستادند و طلب باران کردند و جز راهب مذکور که به دور از جماعت ایستاده و دست خود را بالا برده بود، راهب دیگرى به همراه ایشان خارج شد و دست خود را به سوى آسمان بلند کرد و مسیحیان و راهبان نیز طبق روال دست خود را بالا بردند. پس آسمان در این موقع ابرى شد و باران بارید. امام حسن عسکرى علیه السلام دستور داد دست راهب مذکور را باز کنند و آن چه را در دست دارد بگیرند. وقتى دست او را باز کردند، در میان انگشتان وى استخوان انسانى قرار داشت. امام عسکرى علیه السلام استخوان را گرفت و به پارچهاى پیچید و فرمود حالا طلب باران کن. در این موقع، ابرها به کنار رفتند و آسمان باز شد. مردم از این موضوع تعجب کردند. خلیفه گفت: اى ابامحمّد، موضوع چیست؟ امام فرمود: این استخوان پیامبرى از انبیاء الاهى است و آن ها از برخى دستور العمل هاى انبیاء به این موضوع دست یافته بودند که چیزى از استخوان پیامبر در زیر آسمان ظاهر نمىشود، مگر آن که باران پیوسته مىبارد. پیرامون این مطلب تحقیق کرده و این موضوع را آزمودند و مطلب را چنان که بود، یافتند. پس امام عسکرى علیه السلام به منزل خود در سرّ من راى بازگشت و این شبهه از ذهن مردم پاک شد و خلیفه و مسلمانان این موضوع را پنهان ساختند.
این جریان به خوبى بیان گر آن است که هر چند امام عسکرى علیه السلام در زندان بود و ظاهراً هیچ تصرفى در امور مردم نداشت، امّا وجود ایشان لطف بود.
هم چنین روشن است که عدم تصرف امام عسکرى و سایر امامان علیهم السلام به دلیل کوتاهى مردم است، زیرا مردم حتى پس از مشاهده این کرامت باز هم علّت زندانى شدن امام علیه السلام را جستجو نکردند و در این مورد هیچ اعتراضى نسبت به دستگاه حاکم نکردند، در حالى که مردم فایده امام را براى بقاى حیات اسلام دریافته بودند، امّا براى باز شدن دست حضرتش هیچ اقدامى نکردند. پس وجود امام لطف است و عدم تصرف او از کوتاهى مردم است.
به همین جهت است که تفتازانى در پاسخ مرحوم خواجه مناقشه نمىکند؛ نه در «تصرفه لطف آخر» و نه در «عدمه منّا»، بلکه مىگوید: «لا نسلم أن وجوده لطف»؛ ما قبول نداریم که صرف وجود امام ]بدون تصرّف[ لطف باشد. امّا حدیث یاد شده به خوبى لطف بودن وجود امامى را ثابت مىکند که به خاطر کوتاهى مردم دستش در تصرف امور باز نیست.
امام حافظ دین خداست و هر جا دین الاهى در خطر باشد وارد عمل مىشود.
با مطالعه احوال ائمّه ما علیهم السلام، این موضوع به خوبى آشکار مىگردد. امیرالمؤمنین علیه السلام در خانه نشسته بودند و در امور مردم تصرف نمىکردند، امّا وقتى ابوبکر و عمر از پاسخ سؤالات وارد شده به ویژه از غیر مسلمانان درمىماندند، حضرت به جهت حفظ اسلام و آبروى مسلمین دخالت مىکردند، به همین دلیل عمر بارها مىگوید «لولا علی لهلک عمر».
سایر ائمه علیهم السلام نیز هرگاه اسلام به خطر مىافتاد، براى نجات دین اقدام مىکردند. حضرت امام عصر علیه السلام نیز حافظ دین است و هر گاه دین در معرض خطر باشد، قطعاً براى نجات دین اقدام مىکنند.
مرحوم علاّمه حلى معتقد است که وجود نبى یا امامِ پس از او در هر امتى، سه جهت دارد:
جهت نخست مربوط به خداوند متعال است؛ یعنى خداوند باید شخصى را به عنوان نبى یا امام برگزیند، شرایط نبوت یا امامت را در او قرار دهد و او را به عنوان نبى یا امام به مردم معرفى کند.
جهت دوم مربوط به شخص نبى یا امام است؛ یعنى شخصى که از سوى خداى تعالى براى نبوت یا امامت برگزیده شد، باید مسئولیت الاهى را بپذیرد و خود را براى انجام وظیفه الاهى و تحمّل سختى ها در این مسیر مهیا سازد.
جهت سوم مربوط به مردم است؛ یعنى مردم باید در مقابل گزینش الاهى سر تسلیم فرود آورند و از نبى یا امام الاهى اطاعت و پیروى کنند تا او بتواند وظایف الاهى خویش را به انجام برساند.
روشن است که هر سه جهت در تحقق هدف الاهى مؤثر است.
بنابراین چنان چه مردم در مقابل گزینش خداوند تسلیم نگردند و از فرامین نبى یا امام تبعیت نکنند، مسلماً هدایت اُمّت دچار مشکل خواهد شد؛ چرا که اراده خداوند بر هدایت اختیارى مردم تعلق گرفته است و خدا هرگز مردم را به پذیرش اوامر تشریعى خود مجبور نمىکند، بلکه به آنها قدرت و اختیار عطا فرموده تا با حُسن اختیار در مقابل گزینش الاهى و دستورات او تسلیم گردند، و یا با سوء اختیار از پذیرش و تبعیت سرباز زنند. از این رو، هر گاه مردم در مقابل انبیاء و امامان الاهى خضوع کردند و ضمن اقتدا به ایشان از دستوراتشان فرمان بردند، کار هدایت به خوبى پیشرفت و آن گاه که مردم سرکشى کردند، کار هدایت با مشکل مواجه شد.
مسلمانان پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه وآله، از روز نخست امامت الاهى امیرالمؤمنین علیه السلام را نادیده گرفتند و از حق مسلم ایشان دفاع نکردند و پس از ایشان، به امام حسن مجتبى علیه السلام خیانت کردند. امام حسین علیه السلام را به شهادت رساندند. با امام سجاد علیه السلام چنان رفتار کردند که فرمود: «در مکه و مدینه حتى بیست نفر محب و مطیع ما نیستند». امام باقر و امام صادق علیهما السلام را در شرایطى قرار دادند که على رغم ایجاد فضاى مناسب جهت نشر علوم الاهى، بسیارى از معارف را به جهت تقیه بازگو نفرمودند. مسلماً اگر مردم از حضرت موسى بن جعفر، امام رضا، جواد الائمه، امام هادى و امام عسکرى علیهم السلام دفاع و حمایت مىکردند، عباسیان هرگز جرأت جسارت و شهید کردن ایشان را پیدا نمىکردند، و چنان چه آمادگى یارى از آخرین ذخیره الاهى را داشتند، هرگز از فیض حضور ایشان محروم نمىگشتند. پس وجود امام در هر شرایط لطف است و عدم تصرف ظاهرى او در امور از ناحیه مردم است. به عبارت دیگر «وجوده لطف وتصرّفه لطفٌ آخر وعدمه منّا».
به علاوه ـ چنان که پیشتر گفتیم ـ ابعاد وجودى امام متعدّد است و اگر دست امام بسته به یک بعد باشد، در ابعاد دیگر الطاف و برکات وجودى او به مردم مىرسد. خداى تعالى در مورد پیامبر خودش مىفرماید:
(إِنّا أَرْسَلْناك شاهِدًا وَمُبَشِّرًا وَ نَذيرًا * وَداعِيا إِلَى اللّهِ بِإِذْنِهِ وَسِراجًا مُنيرًا)؛
اى پیامبر، ما تو را به عنوان شاهد، بشارتدهنده، انذار کننده، دعوتکننده به سوى خدا به اذن او و چراغ روشنىبخش فرستادیم.
شاهد بودن بر اُمّت یکى از ابعاد وجودى حجت خداست که در این بعد مبسوط الید بودن او شرط نیست. به عبارت دیگر پیامبر و امام شاهد بر خلق هستند، هر کجا و در هر شرایطى که باشند. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله در شعب ابوطالب، در دوران حکومت و حتى پس از رحلت نیز شاهد بر خلق هستند و به اعتراف بزرگان عامّه، شاهد بودن بر اُمّت با غیبت و مبسوط الید نبودن و حتى با رحلت از دنیا منافات ندارد.
اما وجود امام غائب از جهت فراهم شدن شرایط رشد و کمال براى مؤمنان نیز لطف است. به عبارت دیگر انتظار فرجِ امام غائب براى مؤمنان واقعى با سازندگى همراه است. جهت توضیح این مطلب لازم است دو دسته از روایاتى را که پیرامون امام عصر علیه السلام وارد شده است بررسى کنیم:
1 ـ دستهاى از روایات بیان گر ناگهانى بودن ظهور امام عصر علیه السلام هستند.
پس از آن که کمیتِ شاعر در ضمن ابیاتى به قیام حضرت مهدى علیه السلام اشاره مىکند، امام باقر علیه السلام تک تک امامان دوازده گانه را به اسم به وى معرفى مىکند و در مورد خروج قائم آل محمّد عجل الله تعالى فرجه الشریف مىفرماید:
لقد سئل رسول الله صلّى الله علیه وآله عن ذلك فقال: إنّما مثله كمثل الساعة لا تأتیكم إلاّ بغتة؛
از رسول خدا صلى الله علیه وآله در این باره سؤال شد. ایشان فرمودند: همانا مَثَل خروج قائم مثل برپایى قیامت است و آن نمىرسد مگر به صورت ناگهانى.
2 ـ در دستهاى از روایات هم تصریح شده است که حضرت ولى عصر امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف در عصر ظهور مثل حضرت داوود ـ یعنى مطابق واقع ـ حکم خواهد کرد. بر اساس روایات، پیش از ظهور امام زمان علیه السلام، حاکم موظف است بر اساس بینه قضاوت کند، چنان که رسول خدا صلى الله علیه وآله نیز چنین مىکرد. ایشان مىفرماید:
إنّما أقضي بينكم بالبينات والأيمان وبعضكم ألْحن بحجته من بعض فأيما رجل قطعت له من مال أخيه شيئاً فإنّما قطعت له به قطعة من النّار؛
همانا من بر اساس بینات و قسم ها در میان شما قضاوت مىکنم و حجت بعضى از شما نسبت به بعضى دیگر روشن تر است. پس اگر چیزى به کسى رسید که از مال برادرش بود، در حقیقت قطعهاى از آتش گرفته است.
اما روایات به روشنى بیان گر آن هستند که امام عصر علیه السلام بر اساس بینه و سوگند قضاوت نمىکند؛ بلکه ایشان به علم الاهى و بر اساس واقع حکم خواهد کرد؛ چنان که داوود نبى نیز چنین حکم مىکرد. امام صادق علیه السلام در این باره مىفرمایند:
إذا قام قائم آل محمّد علیه السّلام، حکم بحکم داود وسلیمان لا یسأل بینة؛
هنگامى که قائم آل محمّد عجّل الله تعالى فرجه الشریف قیام کند، به حکم داوود و سلیمان حکم مىکند و از مردم بینه نمىخواهد.
یقین مؤمنان به این دو دسته از روایات باعث خواهد شد که هر لحظه منتظر فرج امام عصر علیه السلام باشند و اعمال خود را چنان پاکیزه گردانند که در محکمه عدل آن حضرت شرمنده و محکوم نشوند.
پس انتظار فرج امام عصر علیه السلام براى مؤمنان، با سازندگى و نیل به کمال همراه است، به همین جهت در روایات تأکید شده است که:
أفضل الأعمال إنتظار الفرج؛
برترین اعمال انتظار فرج است.
بنابراین، غیبت امام عصر علیه السلام از این جهت نیز براى مؤمنان و معتقدان به حضرتش لطفى بىپایان است. تفتازانى ضمن اشاره به این جهت در آن اشکال مىکند و مىنویسد:
فإن قيل: لأنّ المكلف إذا اعتقد وجوده كان دائماً يخاف ظهوره وتصرفه فيمتنع من القبائح.
قلنا: مجرد الحكم بخلقه وإيجاده في وقت مّا كاف في هذا المعنى، فإنّ ساكن القرية إذا انزجر عن القبيح خوفاً من حاكم من قبل السلطان مختف في القرية بحيث لا أثر له كذلك ينزجر خوفاً من حاكم علم أن السلطان يرسله إليها البتة متى شاء؛
پس چنان چه گفته شود: اگر مکلّف به وجود امام معتقد باشد، دائماً از ظهور و تصرف او در امور ترسان خواهد بود و در نتیجه از زشتى امتناع مىکند. در پاسخ مىگوییم: صرف حکم به خلق و ایجاد چنین امامى در یک زمان بر این موضوع کفایت مىکند، چنان که اگر ساکن قریهاى به خاطر ترس از حاکمى که از طرف سلطان در آن قریه مخفى شده و اثرى از او نیست از قبائح پرهیز کند، به خاطر ترس از حاکمى که مىداند سلطان او را هر گاه که اراده کند، خواهد فرستاد نیز از گناهان پرهیز خواهد کرد.
در پاسخ تفتازانى باید گفت: سخن پیرامون لطف بودن امام غائب است، از همین رو وجود چنین امامى دلائل دیگرى دارد. چند دسته از روایات قطعى الصدور و مورد اتفاق فریقین بر وجود امام در هر عصرى دلالت دارند که این روایات هر یک به تنهایى پاسخگوى اشکال تفتازانى است.
گروه یکم: همان طور که اشاره شد، در گروهى از روایات به روشنى آمده است که زمین هرگز از حجت الاهى خالى نخواهد بود. امیرالمؤمنین علیه السلام مىفرمایند:
لا تخلو الأرض من قائم لله بحجة، إمّا ظاهراً مشهوراً، وإمّا خائفاً مغموراً لئلاّ تبطل حجج الله وبیناته.
گروه دوم: این گروه مربوط به لزوم معرفت امام در هر عصر است. رسول خدا صلى الله علیه وآله فرمودند:
من مات ولم یعرف إمام زمانه مات میتة جاهلیة؛
هر کس بمیرد در حالى که امام زمانش را نمىشناسد، به مرگ جاهلى مرده است.
این حدیث نیز به الفاظ مختلف در صحیح بخارى، صحیح مسلم، مسند احمد، و دیگر کتب معتبر اهل تسنّن آمده است.
گروه سوم از روایات، به جداناپذیرى قرآن و عترت و لزوم تمسک به هر دو تا روز قیامت مربوط مىشود. پیامبر اکرم صلى اللَّه علیه وآله فرمودند:
إنّي تارك فيكم الثقلين كتاب اللَّه وعترتي ما إن تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدي وإنهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض؛
همانا دو شىء گرانبها نزد شما باقى مىگذارم کتاب خدا و عترتم چنان چه به این دو تمسک جوئید بعد از من گمراه نمىشوید و این دو از هم جدا نمىشوند تا در حوض به سوى من بازگردند.
بر اساس این حدیث شریف، تا قرآن باقى است همواره کسى از عترت رسول خدا صلى اللَّه علیه وآله که همسنگ قرآن باشد، وجود دارد. پس امام در هر عصرى باید از عترت باشد. این حدیث شریف نیز از احادیث قطعى الصدور و مورد اتفاق فریقین است که در جاى خود به تفصیل پیرامون سند و دلالت آن بحث خواهد شد.
گروه چهارم روایاتى هستند که امامان بعد از رسول خدا صلى اللَّه علیه وآله را دوازده نفر معرفى مىکنند. حضرت رسول اکرم صلى اللَّه علیه وآله فرمودند:
لا يزال الدين قائماً حتّى تقوم الساعة أو يكون عليكم اثنا عشر خليفة كلّهم من قريش؛69
دین همواره باقى است تا روز قیامت تا این که دوازده خلیفه براى شما بیاید که همگى از قریش هستند.
بر اساس اعتقاد صحیح شیعه، یازده نفر از عترت رسول خدا صلى اللَّه علیه وآله به صورت ظاهر و آشکار یکى پس از دیگرى عهدهدار امامت الاهى بودهاند؛ پس دوازدهمین امام از عترت پیامبر صلى اللَّه علیه وآله نیز باید وجود داشته و عهدهدار امامت الاهى باشد. اعتقاد به چنین امامى و معرفت نسبت به او وظیفه هر مؤمنى است و مرگ با عدم معرفت نسبت به ایشان مرگ جاهلى است.
بنابراین وجود و حیات دوازدهمین امام از عترت پیامبر اکرم صلى اللَّه علیه وآله امرى مسلم و انکارناپذیر است و ابعاد وجودى ایشان از جهات متعدد و بسیار براى مؤمنان لطف است. غیبت امام عصر علیه السلام نیز چنان که بیان شد براى مؤمنان لطف است و حضرتش على رغم غیبت و عدم تصرف در امور مؤمنان، هم در تکوین، هم در تشریع هم از جهت حجیت، هم از جهت هدایت و هم در سایر ابعاد، آثار وجودى فراوانى دارد.
آخرین اشکال
اشکال دیگرى که متکلمان سنّى در مورد غیبت امام عصر علیه السلام و تنافى آن با لطف مطرح مىکنند عدم ظهور آن حضرت براى دوستداران و شیعیانشان است.
تفتازانى مىنویسد:
وثانياً: بأنّه ينبغي أن يظهر لأوليائه الذين يبذلون الأرواح والأموال على محبته وليس عندهم منه إلا مجرد الاسم. فإن قيل: لعلّه ظهر لهم وأنتم عنه غافلون.
قلنا: عدم ظهوره لهم من العاديات التي لا ارتياب فيها لعاقل؛70
و ثانیاً شایسته است امام براى یاران خود که در راه محبت او روح و مالشان را بذل مىکنند، ظاهر شود در حالى که نزد شیعیان از او [یعنى امام زمان علیه السلام] چیزى جز اسم وجود ندارد.
اگر گفته شود: شاید امام زمان براى ایشان ظاهر مىشود و شما از این موضوع غافل هستید.
مىگوییم: عدم ظهور او براى شیعیان از امورى است که هیچ عاقلى در آن شک نمىکند.
ولیکن، واقع مطلب این است که شیعیان حضرت مهدى همواره از برکات آن حضرت متنعّم بوده و هستند، حتى گاهى منکران ولایت امامان اهل بیت علیهم السلام بلکه کافران نیز از الطاف و عنایات حضرت امام عصر علیه السلام بهرهمند شدهاند؛ چرا که ایشان امام و ولىّ همه خلق است.
امید است که این حقیقت موجب بیدارى حق جریان گردد.
برگرفته از کتاب جواهر الکلام فی معرفة الامامة والامام ـ جلد یکم
اثر ارزشمند حضرت آیت الله حاج سید علی حسینی میلانی
1 . شرح المواقف: 8 / 348.
2 . أصول السرخسى: 2 / 65؛ احکام القرآن (ابن عربى): 2 / 312. هم چنين ر.ک: المنخول: 63 ـ 64.
3 . سوره شورى: آيه 19.
4 . المفردات في غريب القرآن: 1 / 740.
5 . النکت الاعتقادية: 35.
6 . البته اين قاعده پيش از شيخ مفيد نيز مطرح بوده است، هر چند که به اين عنوان شهرت نداشته، امّا مضمون آن حتى در زمان ائمه عليهم السلام نيز مطرح بوده است.
7 . النکت الاعتقادية: 35.
8 . رسائل المرتضى: 2 / 280.
9 . الذخيرة في علم الکلام: 186.
10 . الإقتصاد: 77.
11 . تمهيد الاصول: 208.
12 . مناهج اليقين في اصول الدين: 387.
13 . کشف المراد في شرح تجريد الإعتقاد: 350.
14 . النافع يوم الحشر: 75.
15 . المفردات في غريب القرآن: 170.
16 . جواهر الفقه: 247.
17 . سوره بقره: آيه 74.
18 . سوره انعام: آيه 54.
19 . سوره اعراف: آيه 156.
20 . سوره شورى: آيه 19.
21 . سوره ليل: آيه 12.
22 . سوره طه: آيه 50.
23 . سوره نساء: آيه 113.
24 . سوره اسراء: آيه 15.
25 . شرح نهج البلاغة: 18 / 347؛ کنز العمّال: 10 / 263 ـ 264، شماره 29391؛ تاريخ مدينة دمشق: 14 / 18 و 50 / 253 و 255؛ تهذيب الکمال: 1 / 145 و 24 / 221؛ تذکرة الحفّاظ: 1 / 12.
26 . فتح الباري: 6 / 494.
27 . حلية الأولياء وطبقات الأصفياء: 1 / 80.
28 . صفة الصفوة: 1 / 331.
29 . تهذيب الکمال: 24 / 221.
30 . الکافي: 1 / 191 ـ 192.
31 . همان: 1 / 194 ـ 196.
32 . همان: 1 / 217.
33 . سوره تکاثر: آيه 8 .
34 . کشف المراد في شرح تجريد الإعتقاد: 350.
35 . الکافي في الفقه: 65.
36 . همان: 52.
37 . اوائل المقالات: 59.
38 . جواهر الفقه: 247، مسأله 27.
39 . همان.
40 . سوره انعام: آيه 149.
41 . سوره انفال: آيه 42.
42 . سوره نساء: 165.
43 . شرح المقاصد في علم الکلام: 2 / 276.
44 . دلائل الصدق: 4 / 253.
45 . همان: 4 / 253 ـ 254.
46 . شرح المقاصد في علم الکلام: 2 / 276.
47 . الکافي: 1 / 169 ـ 171، حديث 3.
48 . مراد مؤمن الطّاق است.
49 . معلوم است که هشام از شهر ديگرى براى مقابله با عمرو بن عبيد به بصره رفته است.
50 . اين کنيه، کنيه عمرو بن عبيد است.
51 . تفسير العياشى: 1 / 335 ـ 336، حديث 162.
52 . متن نامه هاى پيغمبر اکرم صلى الله عليه وآله به سرزمين هاى مختلف در کتاب مکاتيب الرسول، توسط احمدى ميانجى گردآورى شده است.
53 . سوره نحل: آيه 36.
54 . سوره فرقان: آيه 51.
55 . سوره اسراء: آيه 15.
56 . سوره طه: آيه 133 ـ 134.
57 . سوره انعام: آيه 149.
58 . الأمالي (شيخ طوسى): 9 ـ 10، حديث 10؛ بحار الأنوار: 2 / 29، حديث 10؛ نور الثقلين: 1 / 775 ـ 776، حديث 330.
59 . سوره نساء: آيه 97 ـ 99.
60 . فتح البارى: 6/ 494.
61 . حلية الاولياء: 1/ 80.
62 . صفة الصفوة: 1/ 331.
63 . تهذيب الکمال: 9/ 463.
64 . صحيح بخارى: 6/ 2588 حديث 6645.
65 . صحيح مسلم: 6/ 22 حديث 4899.
66 . مسند احمد: 4/ 96 حديث 16922.
67 . براى نمونه ر. ک: سنن بيهقى: 8/ 156. شرح مقاصد: 2/ 275 و ….
68 . مسند احمد: 3/ 14 و 17 و منابع فراوان ديگر ….
69 . مسند احمد: 5/ 86- 87 و 89 حديث 20824، 20841 و 20862، صحيح مسلم: 6/ 4 حديث 4816، سنن ابى داوود: 4/ 172 حديث 4382، المعجم الکبير: 2/ 196.
70 . شرح مقاصد: 2/ 276.