ابن تيميّه و استدلال به حديث جعلى
ابن تيميه در جاى ديگرى به صورت مفصّل، به تقبيح و ابطال استدلال به قدر مى پردازد، اما در پايان سخنانش ـ از روى دشمنى با اميرالمؤمنين عليه السلام ـ آن حضرت را به قَدَرگرايى متهم مى كند و حديث جعلى مذكور را خاطر نشان مى سازد و مى نويسد:
ايمان به قدر، امرى ضرورى است! اما هيچ كس ـ بر اساس حكم روشن عقل ـ استدلال به قدر را نمى پذيرد. بطلان اين استدلال، مستلزم تكذيب قدر نيست; چرا كه انسان ها از فطرتى مبتنى بر نياز به منفعت خواهى و دفع ضرر برخوردارند و صلاح زندگى دنيوى و اخروى آنان، بسته به اين امر است.
بنابراين، انسان ها ناگزيرند در پى چيزهايى برآيند كه تحقّق منفعت و دفع ضرر را براى آنان ممكن سازد و بعثت يا عدم بعثت انبيا تأثيرى در اصل اين فرآيند ندارد; با اين همه، آگاهى انسان ها از فوايد و زيان هاى گوناگون، بستگى به عقل و هدف آنان دارد و بعثت پيامبران با هدف تحقّق و تكميل مصالح و نيز دفع و كاهش مفاسد صورت مى پذيرد.
از اين رو، پيروان پيامبران، در تحقّق مصالح و دفع مفاسد از ديگران كامل ترند و تكذيب كنندگان پيامبران از اين مهم، محروم هستند; به گونه اى كه به تبعيت از مفاسد و تعطيل كردن مصالح مى پردازند و به همين جهت بايد آنان را در شمار بدترين انسان ها قرار داد; با اين همه، مخالفان پيامبران نيز ناگزير بايد در پى تحقق برخى مسائل و اجتناب از برخى ديگر برآيند و همگى به دفع مضرّات ظلم، زشتى ها و امور از آن قبيل بپردازند.
بنابراين، در صورت وقوع ظلم عليه جان، مال و ناموس يك فرد و مطالبه قصاص و مجازات از سوى مظلوم، هيچ عاقلى استناد به قدر را نمى پذيرد. اگر ظالم ادّعا كند كه: «من بى گناهم; چرا كه ارتكاب اين ظلم از سوى من، امرى مقدّر است» پاسخ او را چنين خواهند داد كه «اگر خود تو مظلوم واقع شوى و ظالم براى توجيه ظلم خود به قدر استدلال كند، سخن او را نخواهى پذيرفت و پذيرش چنين استدلالى، فساد قطعى و هميشگى را به ارمغان خواهد آورد».
پس آن كه همه مردم به قدر اعتقاد دارند، اما فطرت و عقل هيچ يك از آن ها، استدلال به قدر را نمى پذيرد; بنابراين دانستيم كه اذعان به قدر، با ردّ استدلال بدان، هيچ منافاتى ندارد، بلكه بايد به قدر ايمان آورد و هم زمان استناد به آن را مردود دانست.
جدل، به دو قسم حق و باطل تقسيم مى شود و در زبان عربى، اسم جنس به دو نوع تقسيم مى شود كه يكى از ديگرى، برتر است; به گونه اى كه اسم جنس برتر را اسم خاص و ديگرى را اسم عام مى نامند.
تقسيم بندى به عام و خاص را مى توان در الفاظ جايز، مباح، خويشاوندان و جواز، ملاحظه نمود. عرب زبانان، لفظ حيوان را براى غير ناطق به كار مى برند، چرا كه ناطق، مخصوص انسان است.
به همين جهت است كه آنان در مورد لفظ كلام و جدل، مبالغه كرده اند و بر اين اساس، هر گاه شخصى، بدون آگاهى لب به سخن بگشايد، او را صاحب كلام و متكلّم مى نامند; دقيقاً به همين جهت است كه گذشتگان، اهل كلام را سرزنش كرده اند. جدل نيز همين گونه است به گونه اى كه اگر كلامى از استدلال صحيح، برخوردار نباشد آن را جدل محض مى نامند.
استدلال به قدر نيز در همين چارچوب، قرار مى گيرد; چنان كه در صحيح بخارى آمده است: از على عليه السلام چنين نقل شده است:
رسول خدا صلى الله عليه وآله شب هنگام به نزد من و فاطمه آمد و فرمود: آيا براى نماز بيدار نمى شويد؟
گفتم: اى رسول خدا! اختيار ما به دست خداست و اگر اراده او بر تهجّد ما قرار گيرد ما را از خواب بيدار مى كند.
رسول خدا صلى الله عليه وآله در حالى كه مى رفت فرمود:
(وَكانَ اْلإِنْسانُ أَكْثَرَ شَيْء جَدَلاً ).1
در پاسخ او مى گوييم: حال كه تمسّك و استدلال به قدر تا اين حدّ، زشت و ناپسند است، انتساب آن به اميرالمؤمنين عليه السلام، تنها و تنها از دشمنى و عناد با وى سرچشمه مى گيرد و هيچ يك از عقلا و اهل فهم ـ تا چه رسد به مؤمنان و اهل يقين ـ چنين دروغى را تصديق نمى كنند.
از اين گذشته، خود ابن تيميه در جاى ديگرى از كتابش، استنادكنندگان به قدر را بدتر از يهود و نصارا مى داند… وى در اين زمينه مى نويسد:
اين پرسش ـ يعنى لزوم سكوت انبيا در جواب كفّار ـ متوجّه كسانى است كه استدلال به قدر را جايز مى دانند و عذر عصيان و گنهكارى خود را در قدر، جست و جو مى كنند. برخى شاهدان حقيقت هستى كه به وفور در ميان مردم حضور دارند، ادّعا مى كنند كه عرفاى خاص اهل توحيد هستند و در توحيد ربوبيت، فنا شده اند;
اينان بر اين باورند كه حُسنِ عارف به هنگام فنا در شهود توحيد ربوبيت، حُسن نيست و قُبح وى نيز قُبح به شمار نمى آيد.
اين اعتقاد را مى توان به وفور در ميان شيوخ زاهد متأخّر، متصوّفه، فقرا و حتى فقها، امرا و عامه مردم، مشاهده نمود.
بى ترديد چنين افرادى، از شيعيان و معتزله هم بدترند چرا كه شيعيان و معتزله، امر و نهى را مى پذيرند و قدر را انكار مى كنند.
شيعيان و معتزله نيز با استناد به چنين افرادى، منتسبان به اهل سنّت را مورد انتقاد قرار مى دهند; چرا كه برخى انسان ها امر و نهى، وعده و وعيد، انجام واجبات و ترك محرّمات را پذيرفته اند و معتقدند كه خداوند، اعمال بندگان را خلق نكرده، چنين اراده اى ننموده و وجود گناه را قصد نكرده است.
اينان مى خواهند خداوند را بزرگ داشته، او را از ظلم، منزّه ساخته و حجّت خداوند را عليه خود بپذيرند.
اما متأسفانه از همتى اندك برخوردارند و نمى توانند قدرت تامه خداوند، مشيت عامه، خلقت فراگير، عدالت، حكمت، امر و نهى و وعده و وعيد حق تعالى را با هم جمع كنند.
بنابراين، حمد و ستايش را مخصوص خداوند مى دانند; اما پادشاهى تامه را از او سلب مى كنند.
به اعتقاد من كسانى كه قدرت، مشيت و خلقت خداوند را به اثبات مى رسانند و از اين طريق با امر و نهى و وعده و وعيد او به مخالفت برمى خيزند، از يهود و نصارا هم بدترند; چرا كه اعتقاد آنان مستلزم سكوت پيامبران است.
ما تنها به بيان سخنان باطل اين افراد و ديگران مى پردازيم، اما سخن حقّ را بايد از همه كس، پذيرفت. هيچ كس حق ندارد كه بدعتى را با بدعت و باطلى را با باطلى ديگر، پاسخ گويد. هر چند كه منكران قدر در دام بدعت، گرفتار آمده اند، اما آنان كه در برابر دستورات الهى به قدر استناد مى كنند، به بدعتى بزرگ تر مبتلا شده اند. همان طور كه مى توان منكران قدر را به آتش پرستان تشبيه كرد، استنادكنندگان به قدر را نيز مى توان همسان مشركان و مخالفان انبيا قلمداد كرد; همان ها كه گفتند:
(… لَوْ شاءَ اللهُ ما أَشْرَكْنا وَلا آباؤُنا وَلا حَرَّمْنا مِنْ شَيْء);2
… اگر خدا مى خواست ما و پدرانمان مشرك نمى شديم و چيزى را حرام نمى كرديم.
شايان ذكر است كه در اواخر عصر صحابه، دسته اى از اين قَدَرگرايان وجود داشتند. در مورد كسانى كه در برابر اوامر الهى، به قدر استناد مى كنند بايد گفت كه هيچ كدام از فرقه هاى معروف اسلامى، طرفدار چنين اعتقادى نبوده اند; بلكه طرفداران آن تنها در ميان متأخّرين رو به فزونى نهاده اند.3
1 . منهاج السنّه: 2 / 13 ـ 15.
2 . سوره انعام: آيه 148.
3 . منهاج السنّه: 2 / 11 و 12.