دوران معاويه و رفتار واليان او
درباره عبدالرحمان فرزندِ خواهر معاويه، داستانى وجود دارد كه وضعيت فرمان روايان مسلمين در آن زمان را نشان مى دهد; هر چند كه با موضوع بحث ارتباط چندانى ندارد.
ابوالفرج ابن جوزى مى نويسد: روزى جوانى از اعراب در حالى كه خيلى ناراحت بود، بر معاويه وارد شد. وقتى نوبت به او رسيد، معاويه از او سؤال كرد: چه شده است؟
گفت: من جوانى از اهل كوفه، از فلان قبيله هستم كه چندى پيش با دختر عمويم ازدواج كرده ام. از مال دنيا چند گوسفند و شتر داشتم كه به مرور آن ها را فروخته ام و دستم خالى شده و كار به جايى رسيده كه عمويم به جهت فقر، دخترش را به خانه خود برده است.
من به نزد والى شهر عبدالرحمان بن ام حكم رفتم و از اين ماجرا شكايت كردم.
عبدالرحمان، عمو و دخترش را احضار كرد. وقتى به حضور او آمدند و در آن ميان، چشم عبدالرحمان به همسرم افتاد و زيبايى او را ديد، به عمويم ده هزار درهم داد و با همسرم ازدواج نمود و مرا رهسپار زندان كرد و دستور داد تا مرا به قدرى شكنجه كنند كه من به طلاق همسرم رضايت دهم.
البته پيش از طلاق، آن دختر را به خانه اش برد…(!) و طلاق اين جوان نيز در زندان بر اثر شكنجه بود…(!)
وقتى معاويه اين شكوائيه را شنيد، خيلى ناراحت شد و نامه اى شديداللحن به عبدالرحمان نوشت و پيكى فرستاد تا نامه را به دست عبدالرحمان برساند و دستور داد كه اين زن را بايد طلاق دهد و به شوهرش برگرداند.
وقتى نامه به عبدالرحمان رسيد، آهى كشيد و گفت: اى كاش معاويه يك سال به من فرصت مى داد تا من با اين زن باشم و بعد مرا به قتل مى رسانيد.
پيك معاويه به عبدالرحمان اصرار مى كند كه همين الان بايد او را طلاق دهد. عبدالرحمان به ناچار آن زن را طلاق مى دهد.
عبدالرحمان اين زن را همراه پيك به شام فرستاد. وقتى فرستاده معاويه اين زن را ديد، به خود گفت: حيف است كه اين زن براى اين جوان باشد; اين خانم بايد براى معاويه باشد(!)
وقتى آن دو به شام رسيدند و بر معاويه وارد شدند، همين كه چشم معاويه به اين دختر افتاد، دختر را با كمال و جمالى يافت كه به راحتى از او نمى توانست چشم بپوشد(!)
معاويه به آن جوان رو كرد و گفت: اى جوان! بيا و از اين زن دست بردار!
جوان گفت: به شرطى كه سرم را از تنم جدا كنى(!)
معاويه به شدّت از اين حرف ناراحت شد و به آن زن رو كرد و گفت: اى زن! تو اختيار دارى كه بين من و اين جوان هر كدام را كه مى خواهى انتخاب كنى.
آن زن به معاويه پاسخ داد: من در پى زر و زيور دنيا نيستم و همين جوان را مى خواهم.
معاويه به آن جوان رو كرد و گفت:
خذها لا بارك اللّه لك فيها;1
بگير اين زن را و خدا اين زن را بر تو مبارك نگرداند(!)
1 . المنتظم: 5 / 292.