نظريه شورا چه زمانى مطرح شد؟
اكنون بايد ديد سخن از شورا از چه زمانى پيدا شده و فكر آن از چه تاريخى و چرا مطرح گرديده است؟ زيرا در ابتدا حتى عمر نيز به اين موضوع فكر نمى كرده است. او نه تنها مخالف اين سخن; بلكه به انتخاب خليفه توسط خليفه قبلى معتقد بوده است كه شواهد اين مطلب نيز بسيار است.
از جمله اين شواهد، سخن خود اوست كه مى گفت: «اگر ابوعبيده زنده بود به يقين او را سرپرست مردم قرار مى دادم».1
يا در سخن ديگرى گفت: «اگر سالم مولى ابوحذيفه زنده بود حتماً او را سرپرست مردم مى كردم».2
و يا در سخن ديگرش گفت: «اگر معاذ بن جبل زنده بود به طور حتم او را سرپرست مردم مى كردم».3
پس بايد ديد چه اتّفاقى رخ داده و چه شده كه فكر شورا به ميان آمده و مطرح شده است؟
پرواضح است كه مطرح شدن شورا علت و سببى داشته است. اين علت و سبب را در روايتى كه از صحيح بخارى4 نقل خواهيم كرد مى توان يافت.
البتّه اين روايت در سيره ابن هشام5، تاريخ طبرى6 و برخى مصادر ديگر7 نيز با اختلاف در متن، آمده كه به روشنى نشان مى دهد كه امر خلافت به بازى گرفته شده است.
گفتنى است كه ما در اين پژوهش كوتاه قصد نداريم به اين موضوع بپردازيم و آن چه را كه در عبارات اين روايت دست برده شده بررسى كنيم; بلكه فقط روايت صحيح بخارى را نقل مى كنيم تا آشكار شود كه چرا و چگونه سخن از شورا، در سال 23 توسط عمر مطرح گرديد. اين روايت طولانى است و به دقّت و تأمّل بيشترى نياز دارد. بخارى چنين مى گويد:
عبدالعزيز بن عبداللّه براى ما از ابراهيم بن سعد، از صالح، از ابن شهاب زهرى، از عبيداللّه بن عبداللّه بن عتبة بن مسعود، روايت مى كند كه ابن عبّاس گويد: من به گروهى از مهاجران كه عبدالرحمان بن عوف نيز در ميان آن ها بود قرآن مى آموختم. آن زمان در منا و در خانه عبدالرحمان ساكن بودم. عبدالرحمان همراه عمر بن خطاب بود و اين ماجرا در سال 23 هجرى و در ايام آخرين حجِ عمر اتفاق افتاد.
هنگامى كه عبدالرحمان به نزد من بازگشت گفت: امروز مردى به نزد اميرالمؤمنين (عمر) آمد و گفت: اى اميرالمؤمنين! آيا مى دانى كه فلانى گفته است كه «اگر عمر بميرد به يقين با فلانى بيعت مى كنم. به خدا سوگند كه بيعت با ابوبكر به صورت ناگهانى انجام شد كه فرصت (بيعت با امير مؤمنان على عليه السلام) را از ما گرفت. پس اگر عمر بميرد (از فرصت استفاده مى كنيم) و با فلانى (على عليه السلام) بيعت مى نماييم».8
عمر از اين سخن خشمناك شد و گفت: ان شاء اللّه همين امشب براى مردم سخنرانى خواهم كرد و آن ها را از كسانى كه قصد دارند حق حكومتى آن ها را غصب كنند بر حذر خواهم داشت.
]دقّت كنيد! عبدالرحمان در منا و در نزد عمر است. مردى مى آيد و به عمر خبر مى دهد كه عدّه اى از مردم گردهم آمده و با يك ديگر گفت و گو مى كرده اند. يكى از آن ها گفته است كه «اگر عمر بميرد به يقين با فلانى بيعت مى كند. به خدا سوگند! بيعت با ابوبكر به صورت ناگهانى انجام شد كه فرصت (بيعت با امير مؤمنان على عليه السلام) را از ما گرفت».
چنانچه ملاحظه مى كنيد در نقل بخارى واژه «فلانى» آمده است. البتّه ما نام اين فرد را خواهيم گفت; امّا اين روش اهل سنّت است كه واژه «فلانى» را به جاى اسم كسانى كه نمى خواهند نام ببرند مى آورند.
امّا در اين عبارت كه شخصى گفت: «اگر عمر بميرد به يقين با فلانى بيعت مى كنم» گوينده كيست؟ و آن كسى كه مى خواهند با او بيعت كنند كيست؟
همين گوينده ادامه داده كه «بيعت با ابوبكر به صورت ناگهانى انجام شد كه فرصت (بيعت با امير مؤمنان على عليه السلام) را از ما گرفت; پس منتظر مرگ عمر مى مانيم تا با فلانى بيعت كنيم». هنگامى كه عمر اين سخن را مى شنود عصبانى مى شود و تصميم مى گيرد براى مردم سخنرانى كند[.
عبدالرحمان مى گويد: به عمر گفتم: اى اميرالمؤمنين! اين كار را نكن، در مراسم حج عدّه اى از مردم عوام نيز حضور دارند و آماده غوغا و هياهو هستند و اگر مردم تحريك بشوند و برخيزند آن ها بر تو غلبه مى كنند. من مى ترسم كه تو سخنرانى كنى و حرف هايى بگويى كه هوادارانت نيز از گرد تو دور شوند و سخن تو را نپذيرند و در جايى كه لازم است به كار نگيرند. كمى صبر كن تا به مدينه برسى، آن جا سرزمين هجرت و سنّت است و با افراد فهميده، اشراف و بزرگان سر و كار دارى. آن جا هر چه در توان دارى بگو كه اهل علم سخنانت را مى پذيرند و در جاى خود به كار مى برند.
عمر گفت: به خدا سوگند! در نخستين فرصتى كه در مدينه به دست آورم سخنرانى خواهم كرد و اين سخن را بيان خواهم نمود، ان شاء اللّه.
]به اين ترتيب عمر و عبدالرحمان بن عوف هم نظر شدند كه سكوت كنند و ماجرا را بروز ندهند تا همگى به مدينه باز گردند[.
ابن عبّاس مى گويد: با پايان يافتن مراسم حج وارد مدينه شديم. روز جمعه فرا رسيد، هنوز آفتاب به وسط آسمان نرسيده بود كه به سرعت به طرف مسجد به راه افتاديم تا اين كه من، سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل را كه در كنار منبر نشسته بود يافتم و نزديك او نشستم; به گونه اى كه زانوانم به زانوهايش چسبيد. چيزى نگذشت كه عمر بن خطّاب وارد مسجد شد. وقتى او را ديدم كه پيش مى آيد به سعيد بن زيد گفتم: امشب عمر مطلبى خواهد گفت كه از آغاز به دست گرفتن خلافت نگفته است.
سعيد بن زيد سخن مرا رد كرد و گفت: گمان نمى كنم حرف تازه اى بگويد.
عمر بر فراز منبر نشست و هنگامى كه مؤذن ها اذان خود را تمام كردند، برخاست و حمد و ثناى نيكويى گفت، آن گاه اين گونه ادامه داد:
امّا بعد، من مى خواهم مطلبى برايتان بگويم كه تقدير چنين است كه من آن را بيان كنم. نمى دانم، شايد اجلم پيش رويم رسيده است. پس هر كس آن را فهميد و حفظ كرد بايد تا زمان مرگش آن را براى ديگران بازگو كند و هر كس نيز نگران است كه فهميده يا نه، روا نيست كه بر من دروغ ببندد.
خداوند محمّد صلى اللّه عليه وآله را به حقّ مبعوث كرد و كتاب را بر او نازل نمود و از جمله آياتى كه بر او فرود آمد آيه رجم است. پس ما آن را خوانديم و فهميديم و حفظ كرديم. از اين رو رسول خدا حكم رجم را اجرا كرد، ما نيز پس از او حكم رجم را اجرا كرديم. اما من نگران هستم كه اگر مدت زمانى بگذرد شخصى پيدا شود و بگويد: «به خدا سوگند! ما آيه رجم را در كتاب خدا نمى يابيم» و به سبب رها كردن حكمى كه خدا نازل نموده گمراه شود; در حالى كه حكم رجم در كتاب خدا ـ بر هر مرد و زنى كه زناى محصنه انجام دهد و شاهدى بر اين امر گواهى دهد، يا باردار باشد و يا خود اعتراف كند ـ حكم حقى است.
هم چنين ما در ضمن آن چه از كتاب خدا مى خوانيم چنين مى خوانيم:
أن لا ترغبوا عن آبائكم فإنّه كفر بكم أن ترغبوا عن آبائكم;9
از پدران خود روى برمگردانيد كه براى شما كفر است كه از پدران خود روى برگردانيد.
آن گاه عمر بن خطّاب ادامه داد: سپس رسول خدا فرمود:
لا تطروني كما أطري عيسى بن مريم وقولوا: عبداللّه ورسوله;
درباره من زياده گويى نكنيد، همان گونه كه در مورد عيسى بن مريم گفتند و اين گونه بگوييد: عبداللّه و رسول اللّه.
بدانيد كه به من خبر رسيده كه شخصى از شما گفته است: «به خدا سوگند! اگر عمر بميرد با فلانى بيعت مى كنم»; پس كسى سوء استفاده نكند كه بگويد: «همانا بيعت با ابوبكر به صورت ناگهانى انجام شد كه فرصت (بيعت با امير مؤمنان على عليه السلام) را از ما گرفت». هان كه به راستى اين گونه بود; اما خداوند از آثار سوء آن جلوگيرى كرد و هيچ كس از شما نيست كه مانند ابوبكر سرها برايش فرود آمده باشد. پس هر كس بدون مشورت با مسلمانان با كسى بيعت كند ]به اين جمله دقّت كنيد[ نه كسى حق دارد بيعت ديگرى را بپذيرد و نه حق دارد كسى با ديگرى بيعت كند وگرنه هر دو نفر كشته مى شوند.
هنگامى كه خداوند پيامبرش را از دنيا برد به ما خبر رسيد كه انصار سر مخالفت با ما گذاشته اند و همگى در سقيفه بنى ساعده جمع شده اند و هم چنين على، زبير و همراهانشان نيز به مخالفت با ما برخاسته اند و اين در حالى بود كه مهاجران گرد ابوبكر جمع شده بودند. من به ابوبكر گفتم: اى ابوبكر! همراه ما باش تا به نزد برادران انصار خود برويم.
او همراه ما شد و به طرف آنان به راه افتاديم، هنگامى كه خواستيم به جمع آن ها نزديك شويم; به دو نفر از مردان صالح آنان برخورد كرديم و گفتيم: قصد داريم به نزد برادران انصار خود برويم.
اما آن ها گفتند: اين كار را نكنيد و به انصار نزديك نشويد كه خلافت را از شما خواهند گرفت.
من گفتم: به خدا سوگند كه بايد به نزد انصار برويم.
ما به راه افتاديم و در سقيفه بنى ساعده به آن ها رسيديم. در ميان آن ها مردى را ديديم كه بر خود عبا پيچيده بود. گفتيم: او كيست؟
گفتند: سعد بن عباده است.
گفتيم: براى او چه اتّفاقى رخ داده است؟
گفتند: بيمار است.
هنگامى كه اندكى نشستيم سخنرانشان پس از شهادت به يگانگى خدا و رسالت پيامبرش حمد و ثناى نيكويى خواند. سپس گفت: ما انصارِ خدا و سپاهيان اسلام هستيم و شما مهاجران، گروهى هستيد كه برخى از شما آرام آرام در صدد كندن ريشه ما بودند تا ما را از خلافت محروم كنند.
هنگامى كه سخن اين مرد تمام شد، تصميم گرفتم سخن بگويم و مطلب مناسبى را در ذهن خود آماده كرده بودم كه مى خواستم پيش روى ابوبكر آن را بيان كنم و به سبب برخى مسائل نرمش به خرج مى دادم. در آن هنگام كه خواستم سخن بگويم، ابوبكر گفت: آرام باش! من نيز دوست نداشتم او را ناراحت كنم. بنا بر اين خود ابوبكر سخن آغاز كرد كه او از من بردبارتر و متين تر بود. به خدا سوگند! هرچه را در ذهن خود داشتم و مى خواستم بگويم ابوبكر همان يا بهتر از آن را به آرامى بيان نمود تا سخنش تمام شد.
او چنين گفت: «آن چه از خير و خوبى براى خودتان گفتيد شايسته آن هستيد; ولى امر خلافت هرگز براى هيچ گروهى نخواهد بود مگر براى همين گروه از قريش; چرا كه اينان اصيل ترين عرب در نسب و عشيره هستند و من يكى از اين دو مرد (ابوعبيده بن جرّاح و عمر) را براى شما شايسته مى دانم. پس با هر كدام كه مى خواهيد بيعت كنيد».
سپس ابوبكر دست من و ابوعبيده بن جرّاح را كه بين ما دو نفر نشسته بود بالا گرفت. آن لحظه هيچ چيز براى من ناخوشايندتر از اين سخن نبود]!![ به خدا سوگند! اگر مرا به جلو مى بردند تا گردنم را بزنند بازهم حاضر نبودم به اين گناه]![ نزديك شوم كه امير شدن را بر مردمى كه ابوبكر نيز در ميان آن ها بود دوست بدارم، جز آن كه هنگام مرگ نَفْسِ من چيز ديگرى را در نظرم زيبا جلوه دهد كه اكنون آن را چنين نمى يابم]![
در اين هنگام يكى از انصار گفت: من انديشه اى صائب و استوار دارم. اى جماعت قريش! يك امير از ما و يك امير از شما باشد.
پس سر و صدا زياد شد و صداها بالا گرفت آن چنان كه بر سر اين اختلاف، حاضران گروه گروه شدند. من از فرصت استفاده كردم و به ابوبكر گفتم: اى ابوبكر! دستت را دراز كن.
ابوبكر دستش را جلو آورد، من با او بيعت كردم، مهاجران نيز با او بيعت كردند، سپس انصار به او دست بيعت دادند و حاضران ازدحام كردند، به گونه اى كه بر روى سعد بن عباده افتاديم، يكى از آن ها گفت: سعد را كشتيد! من گفتم: خدا او را بكشد]![
آن گاه عمر سخن خود را چنين ادامه داد: به خدا سوگند! در آن موقعيتى كه ما قرار داشتيم هيچ كارى بهتر از بيعت با ابوبكر نبود; زيرا بيم آن داشتيم كه اگر بدون بيعت با كسى از آن ها جدا شويم، آنها بعد از رفتن ما با فرد ديگرى از خودشان بيعت خواهند كرد و ما مجبور خواهيم شد با كسى كه نمى پسنديم بيعت كنيم و يا با آن ها مخالفت كنيم و فسادى به پا خواهد شد.
بنا بر اين هر كس بدون مشورت با ديگر مسلمانان با شخصى بيعت كند، نه بيعت او پذيرفته مى شود و نه كسى مى تواند با او بيعت كند و هر دو كشته مى شوند.10
آن چه آورديم سخنان عمر بن خطّاب بود كه مى خواست اين سخنرانى را در منا براى مردم ايراد كند; اما عبدالرحمان بن عوف مانع او شد و او نيز پس از رسيدن به مدينه در نخستين جمعه خطبه خواند و سخن خود را اين گونه اعلام كرد.
امّا اين كه چرا عمر در آغاز سخنانش مسأله رجم را مطرح كرد، براى ما دليلش روشن نيست; ولى آن چه درباره اين بحث مطرح است اين كه تهديد به كشتن بيعت كننده و كسى كه با او بيعت شده دو بار تكرار شده كه هم در ابتداى خطبه و هم در پايان آن با صراحت و آشكار آمده است: «هر كس بدون مشورت با ديگر مسلمانان، با كسى بيعت كند او و كسى كه با او بيعت شده هر دو كشته مى شوند».
اكنون اين پرسش مطرح است كه «فلانى» كه مى خواست بيعت كند و آن «فلانى» كه مى خواستند با او بيعت كنند چه كسانى بودند؟
چه چيزى باعث شد كه عمر نظريه شورا را مطرح كند با آن كه او عثمان را به عنوان خليفه پس از خود تعيين كرده بود؟ چنانچه روايتش را ملاحظه كرديد.
حقيقت اين است كه امير مؤمنان على عليه السلام، طلحه، زبير، عمار و گروهى كه همراهشان بودند در منا حضور داشتند و گاه دور هم مى نشستند و با يك ديگر سخن مى گفتند و آن جا بود كه اين موضوع مطرح شد كه اگر عمر بميرد به يقين با فلانى بيعت مى كنيم و انتظار مى كشيدند كه عمر بميرد تا با فلانى بيعت كنند.
آن ها در ادامه مى گفتند: بيعت با ابوبكر به صورت ناگهانى انجام شد.
منظور آنان اين بود كه ديگر آن فرصت گذشت و ما آن را ضايع نموديم و كار از دست ما خارج شد; پس بايد منتظر فرصت بعدى باشيم كه آن نيز با مرگ عمر فراهم مى شود تا با فلانى بيعت كنيم.
هنگامى كه آنان مشغول چنين گفت و گويى بودند، كسى در آن جمع اين سخنان را شنيد و اين موضوع را به عمر منتقل كرد. عمر نيز از اين موضوع خشمگين شد و تصميم گرفت همان جا براى مردم سخنرانى كند كه عبدالرحمان بن عوف مانع اين كار شد.
البته عمر در مدينه ناگزير بود كه برخى از وقايع سقيفه را براى ما بازگو كند وگرنه چگونه ما مى توانستيم از حوادثى كه در آن جا به وقوع پيوسته بود آگاه شويم، در حالى كه فقط عدّه اى از انصار و سه يا چهار نفر از مهاجران در آن جا حضور داشته اند و به ناچار تنها يكى از همين گروه بايستى رخ دادهاى سقيفه را براى ما بازگو مى كرد كه خداوند سبحان آن را بر زبان عمر جارى ساخت.
آرى، بخشى از آن حوادث در صحيح بخارى آمده است كه اگر چنين نمى شد معلوم نبود چه كسى آن را براى ما روايت مى كرد.
عمر در ضمن سخنانش گفت: سر و صدا زياد شد، صداها بالا گرفت… آن چنان كه ما بر روى سعد بن عباده افتاديم.
اين گزارش به اندازه اى است كه عمر دهان گشوده و در اختيار ما گذاشته، امّا بيشتر از آن را فقط خدا مى داند. ما راهى براى اطلاع يافتن از تمام حوادث آن جا نداريم كه اين داستان قرن ها پيش به وقوع پيوسته و فقط برخى از آن خبر آورده و براى ما روايتش را نقل كرده اند. البته همين مقدار نيز اگر در صحيح بخارى نقل نشده بود به طور حتم اهل سنّت آن را تكذيب مى كردند.
آن گاه عمر اين سخن را كه «بيعت ابوبكر كارى بى حساب و اشتباه بود» تأييد نمود. امّا او خلافت را براى چه كسى مى خواست؟
پرواضح است كه او عثمان را براى بعد از خودش انتخاب كرده بود، در اين صورت آيا مى توانست به آنان اجازه دهد كه با مرگش با شخص ديگرى جز عثمان بيعت كنند؟
از اين رو ناگزير بود كه به تهديد متوسّل شود و چنين نيز كرد و از همين رو كلمه «فلانى» و «فلانى» در نقل قول ها جاگرفت و نام آن ها آشكار نشد، آن سان كه در روايات بسيار ديگرى نيز تغيير داده شد و اسامى به طور صريح بيان نشد.
1 . مسند احمد: 1 / 18، سير اعلام النبلاء: 1 / 9، تاريخ مدينة دمشق: 58 / 404، شرح نهج البلاغه: 1 / 190.
2 . الطبقات الكبرى: 3 / 343.
3 . مسند احمد: 1 / 18، الطبقات الكبرى: 3 / 590، سير اعلام النبلاء: 1 / 10 و 446.
4 . صحيح بخارى: 8 / 25 و 152.
5 . سيره ابن هشام: 4 / 1071.
6 . تاريخ الطبرى: 2 / 445.
7 . مسند احمد: 1 / 54، صحيح ابن حبان: 2 / 146، تاريخ مدينة دمشق: 30 / 280.
8 . گفتنى است كه در متن عربى اين روايت واژه «فَلته» يا فُلته» آمده است. براى آگاهى بيشتر درباره معناى اين واژه به كتاب شرح منهاج الكرامه: 2 / 370 ـ 372 از همين نگارنده رجوع شود.
9 . گفتنى است كه اين آيه را تنها عمر بن خطّاب خوانده است و در حال حاضر در قرآن مجيد وجود ندارد. اين خود دليلى بر تحريف و نقصان قرآن از ديدگاه اهل سنّت است، مگر آن كه به گونه اى توجيه شود. شايسته است كه در اين زمينه به كتاب التحقيق فى نفى التحريف از همين نگارنده مراجعه كنيد.
10 . صحيح بخارى: 8 / 25، 152.