عرضه ايمان
البته برخى از اين ها رسماً با اهل بيت عليهم السلام دشمنى كردند و آن بزرگواران را مورد آزار و اذيّت قرار دادند كه به برخى از اين موارد در فرازهاى بعدى اشاره شده و در آن جا بيان خواهد شد.
درباره حقيقت ايمان و در خصوص ايمان به ائمه عليهم السلام و بيزارى از دشمنان و مخالفان آن ها در كتاب هاى كلامى به تفصيل بحث شده، و در اين جا ذكر چند مطلب ضرورى است.
نخست آن كه ايمان به اهل بيت عليهم السلام از واجبات شرعى و عقلى است كه همه ما به آن موظّف و مكلّف هستيم; چه بنابر قول اكثر ما ـ كه اعتقاد بنده نيز همين است ـ امامت و ولايت از اصول دين است و چه بنابر قول عدّه اى از بزرگان ـ كه امامت و ولايت از اصول دين نيست; بلكه از اصول مذهب است ـ در هر حال، بر ما واجب است به اهل بيت عليهم السلام ايمان داشته باشيم.
دوم آن كه پرواضح است كه ايمان، غير از صِرف محبّت است; زيرا ايمان در لغت عبارت است از:
إذعان النفس للحق على سبيل التّصديق.1
پس وقتى مى گوييم: «إنّي مؤمن بكم» يعنى: به تمام مقامات شما از امامت و غير آن، اذعان دارم و تصديق كامل مى نمايم.
ممكن است انسان كسى را دوست بدارد يا ادّعاى دوستى داشته باشد، اما نسبت به مقامات او ايمان نداشته باشد. وليكن تحقق اين معنا در خصوص اهل بيت عليهم السلام محلّ بحث است.
آيا كسانى كه ادّعاى دوستى اهل بيت را دارند و به امامت و منازل آن بزرگواران مؤمن نيستند، واقعاً راست مى گويند؟
به عبارت ديگر، آيا واقعاً محبّت به اهل بيت عليهم السلام قابل انفكاك از ولايت آن هاست؟
و آيا چنين محبّتى ـ در صورتى كه واقعيّت داشته باشد ـ سودى به حال آن شخص دارد؟
به هر حال، ايمان به امامت ائمه اطهار عليهم السلام از هر واجبى از واجبات بالاتر است، بلكه همه عبادات به ولايت اهل بيت منوط هستند.
سوم آن كه بايد بدانيم كه ايمان به اهل بيت عليهم السلام به معرفت آن بزرگواران بستگى دارد، و چون معرفت متفاوت است ناگزير ايمان نيز درجات خواهد داشت.
اين مطلب دقيقاً مثل ايمان به خداوند متعال و رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله خواهد بود، كه اين ايمان فرع معرفت است. امّا معرفت همه اشخاص نسبت به خدا و رسول خدا يكسان نيست.
بنابراين، ايمان، فرع معرفت است. وقتى ايمان واجب شد ـ كه فرع بر معرفت است ـ ناگزير معرفت نيز واجب خواهد شد; چرا كه اگر معرفت نباشد، ايمان نيز حاصل نخواهد شد. از اين روست كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود:
من مات ولم يعرف إمام زمانه مات ميتة جاهلية;2
هر كس بميرد و امام زمان خويش را نشناسد به مرگ دوران جاهلى از دنيا رفته است.
گفتنى است كه انسان به هر مقدارى از معرفت كه دست يافت، نبايد به آن قناعت كند، قناعت چيز خوبى است، اما نه در معارف و علوم. انسان در معارف و علوم نبايد به يك مرحله اكتفا بكند; بلكه هر چه سعى و تلاش انسان در مسير معرفت و تحصيل آن بيشتر شود، ناگزير ايمانش نسبت به اهل بيت عليهم السلام ـ عين معرفت به خدا و رسول ـ بيشتر و قوى تر مى شود.
چهارم آن كه هر چه ايمان انسان بيشتر باشد ناگزير اطاعت او بيشتر خواهد بود; چرا كه اطاعت، فرع ايمان و اعتقاد است; همان گونه كه ايمان، فرع معرفت است.
بنابراين، اگر مراد از ايمان، صرف اعتقاد قلبى باشد; پس ايمان و اعتقاد قلبى لازم است تا انسان اطاعت كند. ولى اگر مراد از ايمان، هم اعتقاد باشد و هم عمل، بحث ديگرى است. چون بحث است كه ايمان چيست؟
بر حسب روايات ما، ايمان در كتاب هاى حديثى و كلامى اين گونه تعريف شده است:
الإيمان اعتقاد بالجنان وعمل بالأركان وقول باللسان.
از جمله روايات اين كه امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
الإيمان هو الإقرار باللسان وعقد في القلب وعمل بالأركان;3
ايمان، همان اقرار زبانى، اعتقاد قلبى و عمل اعضا و جوارحى است.
و در كتاب دعائم الاسلام آمده است:
الإيمان قول باللسان وتصديق بالجنان وعمل بالأركان، وهذا الّذي لا يصحّ غيره.4
بنابراين، اگر مراد از ايمان، اعتقاد و عمل باشد، پس هر چه ايمان بيشتر باشد عمل و اطاعت بيشتر و بهتر خواهد بود.
بعد از گذر از اين چهار مطلب، ما مى دانيم كه در طول تاريخ هميشه باطلى در مقابل حق وجود داشته، تا اين كه زمان اهل بيت عليهم السلام فرا رسيده است. در اين جا چند سؤال مطرح است.
1 . آيا اهل بيت حق بوده اند؟
پيش تر گفتيم كه تا كنون احدى نيامده ـ دست كم ما سراغ نداريم ـ حتى از دشمن ترين دشمنان اهل بيت عليهم السلام بگويد كه اهل بيت بر حق نبودند.
حقايق ائمه عليهم السلام آن قدر روشن و واضح است كه حتى دشمنانشان نيز سعى مى كنند خودشان را تابع و پيرو آن ها جلوه بدهند و معرفى كنند.
پيش تر كلام ابن حجر هيتمى مكّى در كتاب الصواعق المحرقه را نقل كرديم، او در اين كتاب ـ كه در رد شيعه نوشته ـ مى گويد: ما پيروان اهل بيت هستيم، و شيعيان بى جهت ادّعا مى كنند.5
بنابراين، اهل بيت عليهم السلام بر حق بودند و كسى نيست كه بگويد: حق نبوده اند، و چون در طول تاريخ هميشه در مقابل حق، باطلى وجود داشته، پس در زمان اهل بيت عليهم السلام نيز كسانى كه مقابل آن بزرگواران بوده اند، باطل خواهند بود.
2 . چه كسانى در مقابل اهل بيت قرار گرفتند و با آنان مقابله كردند؟
ما معتقديم تمام فرق و مذاهب ـ به جز مذهب اهل بيت عليهم السلام ـ باطل هستند، ولكن در رأس همه اهل باطل، حكّامى هستند كه به نام اسلام بر مسلمانان مسلّط شدند و انواع ظلم ها و ايذاءها را بر اهل بيت عليهم السلام و شيعيانشان روا داشتند.
و هم چنين مزدوران دربار ظالمان هستند كه در صدد دفاع از آن ها برآمدند و ظلم هاى آنان را توجيه كردند و گفتند:
اجتهدوا فأخطأوا;
اجتهاد كردند و خطا نمودند.
اگر كلام توجيه گران كه گفتند: «اجتهدوا فأخطأوا» تحليل شود دو مطلب را در بر دارد:
1 . اقرار به ظلم،
2 . ادّعاى اجتهاد و اين كه خطا كرده اند و عمدى در كار نبوده.
روشن است كه اقرار هميشه حجّت بوده و بر طبق آن حكم مى شود، و امّا صِرف ادّعا ارزش ندارد; چرا كه ادّعا بايد به اثبات برسد.
براى مثال شما مى بينيد علماى اهل سنّت در مورد طلحه، زبير، عايشه و ديگران كه عليه حضرت امير عليه السلام قيام كردند و جنگ به راه انداختند، مى گويند: آنان كار بدى كردند، امّا از اين كار بد، توبه نمودند.
شيخ مفيد رحمه الله در آن جلسه معروف در پاسخ به اين ادّعا فرمودند:
كسانى كه عليه امام وقتشان قيام كردند، كار بدى كردند و ظلم نمودند و با اين كار از دين خارج شدند. اين امر ثابت، مسلّم و مثل چراغ روشن است، امّا اين كه شما مى گوييد: آن ها توبه كرده اند، بايد به اثبات برسد.6
شاهد سخن ما اين است كه حتى كسانى كه از حكّام جور دفاع مى كنند اقرار دارند كه آنان كار بدى كردند، امّا به گونه اى مى خواهند كار آن ها را توجيه كنند و از آنان دفاع مى نمايند و مى گويند: كار بدى كرده اند، امّا توبه نموده يا اين كه از روى عمد نبوده و خطا كرده اند.
امّا وقتى بنا شد در عالم حقّى باشد و ماعداى اين حق، باطل باشد، و بنا شد اهل بيت عليهم السلام به اجماع همه مسلمانان، حق باشند، پس ناگزير ماعداى اهل بيت هر كه باشد باطل خواهد شد; به طورى كه طرفداران اين باطل، بر باطل بودنش اقرار دارند.
امّا آن چه به جهت توجيه ماوقع گفته اند، در جاى خود بررسى شده و تمام توجيهات رد شده است. قرآن مجيد در اين زمينه مى فرمايد:
(وَسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبُونَ);7
و آن ها كه ستم كردند به زودى مى دانند كه بازگشتشان به كجاست.
3 . آيا مى شود هم اهل بيت را پذيرفت و هم ظالمان آن ها را؟
اين پرسش را به گونه اى ديگر مطرح مى كنيم. آيا مى شود هم پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله را قبول كرد و هم ابوجهل را؟
به تعبير فراتر، آيا مى شود هم خداوند متعال را پذيرفت و هم شيطان را؟
اگر ظالمان را بپذيريم، يا دست كم، كارهاى آن ها را حمل بر صحّت كنيم، در نتيجه بايد بيزارى و تبرّى نكنيم، آيا چنين چيزى مى شود؟!!
البته چنين باورى درباره شيطان نزد بعضى گمراهان وجود داشته است. نوشته اند كه احمد غزالى قائل بوده كه نبايد ابليس را لعن كرد، زيرا او به دليل اين كه براى آدم سجده نكرد، موحّد است! پس نه فقط كار بدى نكرده، بلكه كار بسيار خوبى انجام داده، مگر كسى كه چنين كار خوبى داشته مورد لعن قرار مى گيرد!!
هم چنين برادر او محمّد غزالى بر عدم لعن يزيد بن معاويه اصرار دارد. وى در كتاب احياء العلوم در بخش آفات زبان چنين مى نويسد:
الآفة الثامنة: اللعن… .
وعلى الجملة ففي لعن الأشخاص خطر فليجتنب، ولا خطر في السكوت عن لعن إبليس مثلاً، فضلاً عن غيره.
فإن قيل: هل يجوز لعن يزيد لأنّه قاتل الحسين أو أمر به؟
قلنا: هذا لم يثبت أصلاً، فلا يجوز أن يقال: إنّه قتله، أو أمر به، ما لم يثبت، فضلاً عن لعنه، لأنّه لا تجوز نسبة مسلم إلى كبيرة من غير تحقيق… .
آن گاه پس از ذكر برخى احاديث در نهى لعن اموات مى نويسد:
فإن قيل: فهل يجوز أن يقال: قاتل الحسين لعنه الله، أو الآمر بقتله لعنه الله؟
قلنا: الصواب أن يقال: قاتل الحسين إن مات قبل التوبة لعنه الله، لأنّه يحتمل أن يموت بعد التوبة، فإنّ وحشياً قاتل حمزة عمّ رسول الله صلّى الله عليه وآله قتله وهو كافر، ثمّ تاب عن الكفر والقتل جميعاً، ولا يجوز أن يلعن، والقتل كبيرة ولا تنتهي إلى رتبة الكفر، فإذا لم يقيّد بالتوبة وأطلق كان فيه خطر، وليس في السكوت خطر، فهو أولى.8
ملاحظه كنيد! آنان چه عبارت عوام فريبانه زيبايى دارند، سخن بسيار عوام فريبانه عالى است(!!) به تعبير ما مى گويد: خودت فكر كن، ببين اگر الآن بنشينى و دَه مرتبه «سبحان الله» بگويى بهتر است، يا دَه مرتبه ابليس را لعن كنى؟ كدام بهتر است؟!!
استدلال به ظاهر بسيار زيبا است. شما به جاى اين كه يزيد را لعن كنى بگو: «اللهم اغفر للمؤمنين والمؤمنات» كدام بهتر است؟
ولكن كلام هر دو برادر خلاف صريح قرآن مجيد است، خداوند در قرآن ابليس را لعن نموده و به لعن او… امر كرده و از كتب فريقين ثابت شده كه يزيد كافر، ظالم و مفسد فى الارض بوده و به عناوين مختلف به حكم صريح قرآن مجيد مستحق لعن است.
كوتاه سخن اين كه اعتقاد به حق، ايمان به حق و پيرو حق بودن جز با تبرّى و بيزارى از ماعداى حق ـ يعنى باطلى كه در مقابل حق است ـ امكان ندارد.
از اين روست كه خدمت ائمه مى رويم و عرض مى كنيم:
أُشْهِدُ اللَّهَ وَ أُشْهِدُكُمْ أَنِّي مُؤْمِنٌ بِكُمْ وَ بِمَا آمَنْتُمْ بِهِ، كَافِرٌ بِعَدُوِّكُمْ وَ بِمَا كَفَرْتُمْ بِهِ;
خدا و شما را گواه مى گيرم كه من به شما و به آن چه شما بدان ايمان داريد، ايمان دارم، به دشمن شما و بدان چه شما به آن كفر مىورزيد، كفر مىورزم.
شاهد گرفتن خداوند متعال بر امرى، علامت عظمت آن امر است. انسان خدا را براى يك سخن جزئى، پيش پا افتاده و يا مطلب كوچك شاهد نمى گيرد; بلكه براى امر باعظمتى و مطلب بزرگى خدا را شاهد مى گيرد.
و ايمان به خدا، رسول و امام ممكن نخواهد بود مگر با بيزارى از ابليس و دشمنان اهل بيت عليهم السلام; چرا كه حق يكى و در يك جاست و غير از اين باطل است، حتى نمى توان نسبت به غير حق بى تفاوت شد; زيرا كه بى تفاوتى در برابر غير حق، يعنى شك در حقانيت حق.
بنابراين از نظر برهانى ممكن نيست انسان نسبت به باطل سكوت كند; اگر مى خواهد تابع حق و مؤمن به آن باشد.
به سخن ديگر، ايمان به هر معنايى كه باشد در آن اعتقاد قلبى، معتبر است و اعتقاد از باب افتعال از ريشه «عقد يعقد» گرفته شده است. اعتقاد يعنى «عقد القلب; يعنى چيزى در قلب گره بخورد». راغب اصفهانى مى گويد:
العقد: الجمع بين أطراف الشيء.9
خوب ملاحظه كنيد! قلب شما يك ظرف بيشتر نيست. در اين يك ظرف امكان اجتماع خدا و شيطان، اجتماع رسول خدا صلى الله عليه وآله و ابوجهل و اجتماع اهل بيت اطهار و كسانى كه حق آن ها را غصب و همه گونه ظلم كردند، وجود ندارد.
توحيد يعنى فقط خدا، اگر كسى بگويد: در ظرف دل من هم خدا جا دارد و هم بت و شيطان، موحّد نخواهد بود و مسلمان به كسى مى گويند كه به رسول خدا اعتقاد داشته باشد و در دل او فقط آن حضرت باشد، نه هم ابوجهل يا ابوسفيان، و مؤمن به كسى مى گويند كه ولايت اهل بيت و برائت از دشمنانشان را داشته باشد.
از اين روست وقتى ما در حضور امام عليه السلام اعلام ايمان و اظهار اعتقاد نسبت به مقام آن بزرگواران مى كنيم نسبت به دشمنان آن ها نيز اعلام كفر مى نماييم و آن ها را نفرين و طرد مى كنيم و مى گوييم: «مُؤْمِنٌ بِكُمْ وَ بِمَا آمَنْتُمْ بِهِ، كَافِرٌ بِعَدُوِّكُمْ وَ بِمَا كَفَرْتُمْ بِهِ».
ايمان داريم:
1 . به خود ائمه اطهار «مؤمن بكم»، به حقّانيت، مقامات و منازل آن بزرگواران.
2 . به آن چه به آن ايمان داشتند «بما آمنتم به»، هر چه ايمان داشتند; چه بدانيم تفصيلاً يا اجمالاً و چه ندانيم. ما مؤمن هستيم، زيرا ايمان آنان حق است و مطابق واقع.
و كفر داريم:
1 . به تمام آن هايى كه با اهل بيت عليهم السلام دشمنى داشتند، به هر قدر، به هر شكل، هر كس كه باشد، دور يا نزديك، در هر مقامى كه باشد، چه بشناسيم، يا نشناسيم، چه دشمنى خود را اظهار كند و چه اظهار نكند، صِرف دشمنى با اهل بيت موجب دشمنى ماست.
2 . به تمام آن چه اهل بيت عليهم السلام با آن دشمنى داشتند، قبول نداشتند، رد كردند، ابطال نمودند; از اشخاص، افكار، اقوال، افعال، صفات و هر چيز ديگر; چه براى ما شناخته شده باشد يا نه، زيرا اهل بيت بر حق هستند و ما پيرو آن ها هستيم.
ما نسبت به آن موارد كافر هستيم، نه اين كه به سكوت اكتفا بكنيم و بى تفاوت باشيم. در اين زمينه قرآن كريم مى فرمايد:
(فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللهِ فقد استَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى);10
پس، كسى كه به طاغوت كافر شود و به خدا ايمان آورد، به دستگيره محكمى چنگ زده است.
روشن است كه عروه وثقى يكى بيش نيست و تمسك به عروه وثقى از نظر عقلى و شرعى واجب است. اين تمسّك حاصل نمى شود مگر به كفر به طاغوت و ايمان به خدا.
جالب اين كه در آيه مباركه، كفر بر ايمان مقدّم شده; هم چنان كه در كلمه توحيد اول نفى مى كنيم: «لا إله»، بعد مى گوييم: «إلاّ الله».
بنابراين، نخست بايد ظرف را از غير خالى كرد; چرا كه اين ظرف، فقط لياقت دارد كه در آن جا خدا، حق، نور و هدايت باشد، نه طاغوت، ضلالت وتاريكى.
البته طاغوت در طول تاريخ همواره مصداق دارد، امروز مصداق دارد، فردا نيز مصداق خواهد داشت. گرچه كه در روايات ما طاغوت براى بعضى از مردم علم شده است، هم چنان كه مصداق «مؤمن» كه فرمود: «يؤمن بالله» كسى است كه به خدا و به آن چه خدا به ايمان به آن امر كرده، ايمان داشته باشد. پس «مؤمن» حقيقى «مؤمن بالله ورسوله والأئمة الأطهار و اليوم الآخر» خواهد بود.
بنابراين، متمسّك «بالعروة الوثقى» كسى است كه از طاغوت به تمام معنا تبرّى جويد و ولايت خدا، رسول و اولياى خدا را داشته باشد.
در آيه ديگرى مى خوانيم:
(لا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللهِ وَالْيَوْمِ اْلآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اللهَ وَرَسُولَهُ وَلَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشيرَتَهُمْ أُولئِكَ كَتَبَ في قُلُوبِهِمُ اْلإيمانَ);11
هيچ قومى را كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارند نمى يابى كه با دشمنان خدا و رسولش دوستى كنند، هر چند پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندانشان باشند; آنان كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه دل هايشان نوشته است.
بنابراين آيه كريمه، ايمان در قلب بايد مستقر بشود، آن هم نه به معناى عرفى; بلكه به معناى حقيقى و واقعى; يعنى نه اين كه «يصبح مؤمناً ويمسى كافراً; صبح مؤمن و شب كافر گردد». چنان كه در روايات ما ايمان بر دو قسم تقسيم شده:
1 . ايمان مستقر،
2 . ايمان مستودع.
در روايتى از محمّد بن مسلم آمده كه گفت: از امام باقر يا امام صادق عليهما السلام شنيدم مى فرمود:
إنّ الله عزوجل خلق خلقاً للإيمان لا زوال له، وخلق خلقاً للكفر لا زوال له، وخلق خلقاً بين ذلك واستودع بعضهم الإيمان، فإن يشأ أن يتمّه لهم أتمّه، وإن يشأ أن يسلبهم إيّاه سلبهم;12
خداوند گروهى را مؤمن آفريده كه زوالى در ايمان آن ها نيست و گروهى نيز كافر خلق شده اند كه آن ها هميشه كافر هستند، جماعتى را نيز حد وسط آفريده و به برخى ايمان را عاريه داده است، اگر بخواهد براى آن ها كامل مى كند و اگر بخواهد از آنان سلب مى نمايد.
در روايت ديگرى آمده:
إنّ الله خلق النبيين على النبوّة فلا يكونون إلاّ أنبياء، وخلق المؤمنين على الإيمان فلا يكونون إلاّ مؤمنين، وأعار قوماً إيماناً، فإن شاء تممه لهم وإن شاء سلبهم إيّاه، قال: وفيهم جرت: (فَمُسْتَقَرٌّ وَمُسْتَوْدَعٌ).13
وقال لي: إنّ فلاناً كان مستودعاً إيمانه، فلمّا كذب علينا سلب إيمانه ذلك;14
خداوند پيامبران را بر نبوت خلق كرد و همواره پيامبر هستند، و مؤمنان را مؤمن آفريد و آن ها پيوسته مؤمن هستند و به گروهى ايمان عاريه داد. هر گاه بخواهد از آن ها سلب مى كند و يا كامل مى گرداند و اين آيه در اين باره جريان دارد كه «و شما دو گروه هستيد: بعضى پايدار (از نظر ايمان يا خلقت كامل)، و بعضى ناپايدار».
آن گاه حضرتش به من فرمود: ايمان فلانى عاريه بود. هنگامى كه به ما دروغ بست، ايمانش سلب شد.
در روايت ديگرى فضل بن يونس مى گويد: امام عليه السلام فرمود:
أكثر من أن تقول: «اللهم لا تجعلني من المعارين ولا تخرجني من التقصير».
قال: قلت: أمّا المعارون، فقد عرفت أنّ الرجل يعار الدين، ثمّ يخرج منه، فما معنى «لا تخرجني من التقصير»؟
فقال: كلّ عمل تريد به الله عزوجل فكن فيه مقصّراً عند نفسك، فإنّ الناس كلّهم في أعمالهم فيما بينهم وبين الله مقصّرون إلاّ من عصمه الله عزوجل;15
بيشتر بگوييد: «خدايا! ما را از كسانى كه ايمان آن ها عاريه و موقتى است، قرار نده و مرا از مقصّر بودن بيرون مكن».
راوى مى گويد: عرض كردم: معناى عاريه را دانستم و آن كسى است كه ايمان از آن سلب مى گردد. اما معناى تقصير را ندانستم.
امام عليه السلام فرمود: هر كارى كه براى خداوند انجام مى دهى خود را در نزد خويشتن مقصّر بدان، زيرا مردم در كارهاى خود بين خود و خدا همواره مقصّر هستند و كوتاهى مى كنند، مگر كسانى كه خداوند آن ها را حفظ كرده باشد.
خداوند در ادامه آيه مى فرمايد:
(أُولئِكَ كَتَبَ في قُلُوبِهِمُ اْلإيمانَ وَأَيَّدَهُمْ بِرُوح مِنْهُ وَيُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ خالِدينَ فيها رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ أُولئِكَ حِزْبُ اللهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ);16
آنان كسانى هستند كه خدا ايمان را بر صفحه دل هايشان نوشته است و با روحى از ناحيه خودش آن ها را تقويت فرموده و آن ها را در باغ هايى از بهشت وارد مى كند كه نهرها از زير (درختانش) جارى است، جاودانه در آن مى مانند; خدا از آن ها خشنود است، و آنان نيز از خدا خشنودند; آن ها «حزب الله» هستند; هان كه «حزب الله» همان رستگارانند.
كلمه «لا تجد; پيدا نمى كنى». يعنى نمى شود، ممكن نيست و چنين چيزى تحقق پيدا نمى كند كه كسى بگويد: «من به خدا و جهان آخرت مؤمن هستم»; در عين حال نسبت به كسانى كه «حادّ الله ورسوله» مودّت داشته باشد.
«حادّ الله ورسوله» يعنى كسانى كه در مقابل خدا و رسول قيام و مقابله بكنند و بايستند.
راغب اصفهانى مى گويد:
(إِنَّ الَّذينَ يُحَادُّونَ اللهَ وَرَسُولَهُ)17 أي يمانعون، فذلك إمّا اعتباراً بالممانعة وإمّا باستعمال الحديد.18
بنابراين، نمى شود بين دو گروه «يوادّون» و «يحادّون» را جمع كرد. هر چند مقابله گران با خدا و رسول، پدر، برادر و از قوم و قبيله و عشيره انسان باشند; چرا كه در ايمان و اعتقاد، قوم، قبيله و خويشى مطرح نيست!
اين آيه كنايه از اين است كه در ايمان جز خدا چيز ديگرى رعايت نمى شود و به حساب نمى آيد. چون فقط خدا حق است، و ماعداى خدا، طاغوت.
پس نمى توانيم بگوييم: مصلحت اقتضا مى كند كه «زيد» را نيز دوست داشته باشيم. اين نمى شود. بله، مصلحت اقتضا مى كند به جهت تقيّه سكوت كنيم. امّا در قلب هرگز. در قلب ايمان بايد محفوظ باشد، نه اين كه اگر تشخيص داديم كه نسبت به زيد بن ارقم از روى تقيّه سكوت كنيم، پس او را به قلبمان هم راه بدهيم.
از اين رو كسانى كه در قلبشان ايمان نوشته و مستقر شده هرگز نسبت به دشمنان خدا به هيچ وجه مودّت نخواهند داشت و اينان هرگز خوفى از دشمنان خدا نخواهند داشت; گرچه قوم، قبيله و پدر و برادرشان باشد; چون «أيّدهم بروح منه».
از طرفى، چون اينان به خاطر خدا حتى از پدران، برادران، قوم و قبيله گذشت مى كنند، خداوند نيز (وَيُدْخِلُهُمْ جَنّات تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ خالِدينَ فيها).19
و از طرف ديگر، اينان كسانى هستند كه (رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ).20
رضوان خدا بسيار ارزش دارد كه قرآن كريم مى فرمايد:
(رِضْوانٌ مِنَ اللهِ أَكْبَرُ);21
و (خشنودى و) رضاى خدا، (از همه اينها) برتر است.
اين آيه كاملاً حاكى از آن است كه گفتيم دو دسته، دو راه، دو خط، دو گروه و دو حزب بيشتر وجود ندارد: يا «حزب الله»، يا كسانى كه در مقابل «حزب الله» هستند، كه غير «حزب الله» يعنى باطل.
در روايتى حسين بن خالد مى گويد: امام رضا، از پدر بزرگوارش، از اجدادش عليهم السلام نقل مى كند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود:
من أحبّ أن يركب سفينة النجاة، ويستمسك بالعروة الوثقى، ويعتصم بحبل الله المتين، فليوال عليّاً بعدي، وليعاد عدوّه، وليأتم بالأئمّة الهداة من ولده، فإنّهم خلفائي وأوصيائي وحجج الله على الخلق بعدي، وسادة أمّتي، وقادة الأتقياء إلى الجنّة، حزبهم حزبي، وحزبي حزب الله وحزب أعدائهم حزب الشيطان;22
هر كه دوست دارد سوار كشتى نجات شود و به دستاويز استوار چنگ زند و به ريسمان محكم خدا بچسبد بايد على را بعد از من دوست بدارد و با دشمن او دشمنى كند، پيرو ائمه هدا از فرزندانش باشد. آنان جانشينان، اوصيا و حجّت خدا بر خلق پس از من، سروران امت و رهبران پرهيزگاران به جانب بهشت هستند. حزب ايشان حزب من و حزب من، حزب خدا است و حزب دشمنان آن ها، حزب شيطان است.
در حديث ديگر حضرتش فرمود:
حزب علي حزب الله، وحزب أعدائه حزب الشيطان;23
حزب على عليه السلام حزب خدا و حزب دشمنان او، حزب شيطان هستند.
بنابراين، گروه خدا كسانى هستند كه ايمانشان را به مودّت زيد، عمرو و ديگران مخلوط نمى كنند، و اين همان معناى واقعى ايمان است كه نتيجه ايمان واقعى رساندن انسان به آن جايى است كه مى فرمايد:
(رَضِيَ اللهُ عَنْهُمْ وَرَضُوا عَنْهُ أُولئِكَ حِزْبُ اللهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ);24
خدا از آن ها خشنود است و آنان نيز از خدا خشنودند; آن ها «حزب الله» هستند; هان «حزب الله» همان رستگارانند.
پس فقط اينان رستگار و اهل نجات هستند. امّا عاقبت كسانى كه در مقابل اينان هستند، در آن عالم به گونه ديگر است.
در آيه ديگرى مى خوانيم:
(إِنَّ الَّذينَ يُحَادُّونَ اللهَ وَرَسُولَهُ أُولئِكَ فِي اْلأَذَلِّينَ);25
كسانى كه با خدا و رسولش دشمنى مى كنند، آن ها در زمره ذليل ترين افرادند.
بنابراين آيه نمى شود انسان به خدا ايمان داشته باشد و در عين حال نسبت به آن هايى كه با خدا مقابله مى كنند و به قدرت خدا «في الأذلّين» هستند، مودّت داشته باشد.
در آيه ديگر مى فرمايد:
(كَتَبَ اللهُ لاََغْلِبَنَّ أَنَا وَرُسُلي إِنَّ اللهَ قَوِيٌّ عَزيزٌ);26
خداوند چنين مقرر داشته كه من و رسولانم پيروز مى شويم; چرا كه خداوند قوى و شكست ناپذير است.
با توجّه به اين دو آيه مباركه، كسانى كه در مقابل اهل بيت عليهم السلام هستند در نهايت ذلّت اند; چرا كه تمام عزّت و قوت با اهل بيت است.
و با استفاده از اين دو آيه مى گوييم: اگر مؤمنان به عقيده خود پايبند باشند و واقعاً به گفته هاى قرآن مجيد و رسول الله صلى الله عليه وآله به طور كامل عمل كنند و ملتزم باشند، به خاطر مصالح و مقاصد شخصى و گروهى خودشان چيزى كم و زياد نكنند، محافظه كارى ننمايند و محكم باشند، هميشه قوى و عزيز خواهند بود.
البته در اين زمينه به آيات ديگرى از قرآن نيز مى شود استدلال كرد كه ما فقط به چند آيه اكتفا كرديم.
1 . المفردات في غريب القرآن: 26، تاج العروس: 18 / 25.
2 . الثاقب في المناقب: 495، حديث 1، الصراط المستقيم: 1 / 111، مسند، احمد بن حنبل: 4 / 96، م