نگاهى به حديث انذار
در نقد ديدگاه نويسنده مى گوييم:
ماجراى «يوم الانذار» و حديث آغاز دعوت نبوى، از مهم ترين حوادث ماندگار تاريخ اسلام و از درخشان ترين روزها و برترين مواضع حيات پر بركت و سيره شريف اميرمؤمنان على عليه السلام است… .
حال بايد از نويسنده پرسيد: چگونه از ذكر اين مهم، چنان چه در كتاب هاى «قديمى مورد وثوق» كه مدّعى التزام به نقل مطالب از آن كتاب هاست آمده; غفلت نموده است؟!
آيا او اين گونه مى خواهد سيره شخصيتى را بنويسد كه خودش در آغاز گفته «از جمله شخصيت هايى كه مظلوم واقع شده اند و يا آنان كه حقشان پايمال شده است سرور ما حضرت على بن ابى طالب عليهما السلام است كه در گذر قرن ها و نسل ها به واسطه مسائل مذهبى، قومى و شخصى، پرده هايى متراكم شخصيت او را پوشانده و با آن برخورد منصفانه اى صورت نگرفته است»؟
چگونه نويسنده ادّعا مى كند كه اين ماجرا در برخى از كتاب هاى سيره آمده است، حال آن كه تنها شيخ على متقى هندى در كتاب كنز العمال ـ كه اتفاقاً از منابعى است كه نويسنده مطالبى را از آن نقل كرده است ـ اين ماجرا را از احمد بن حنبل، طحاوى، ابن اسحاق، محمد بن جرير طبرى، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، ابونعيم اصفهانى و ضياء مقدسى، نقل كرده است؟!1
افزون بر اين متقى هندى تصريح نموده است كه محمد بن جرير طبرى اين حديث را صحيح مى داند، هم چنان كه ضياء مقدسى آن را صحيح دانسته; چرا كه در كتاب المختارة ـ كه در آن ملتزم به نقل احاديث صحيح بوده ـ آن را روايت كرده است.
پس بايد از نويسنده بپرسيم: چگونه با ناديده گرفتن تمام اين مسائل مدّعى شده: «ابن كثير اين ماجرا را در البداية والنهايه2 به صورتى منظم و با تفصيل نقل كرده و به برخى از راويان آن خدشه وارد كرده است. در اين روايت مطالبى وجود دارد كه صحّت و درست بودن آن را مورد ترديد قرار داده است»؟!
اكنون عين اين ماجرا را به نقل از ابن اسحاق، ابن جرير و ديگران مى آوريم:
«از على عليه السلام روايت شده است كه فرمود:
هنگامى كه آيه (وَأَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الاَْقْرَبينَ)3 بر پيامبر خدا صلى الله عليه وآله نازل شد، مرا فراخواند و فرمود:
اى على! خداوند به من دستور داده است كه خويشان نزديكم را انذار نمايم. سينه ام از اين فرمان تنگ شده و برايم سنگين آمد، چرا كه مى دانستم هر چه كه آن ها را به اين امر فراخوانم پاسخى از آن ها دريافت خواهم كرد كه خوشايند من نخواهد بود; از اين رو در قبال اين فرمان سكوت پيشه كردم تا آن كه جبرئيل بر من نازل شد و گفت:
اى محمد! اگر آن چه را كه بدان مأمور شده اى انجام ندهى، پروردگارت تو را به سبب اين كار عذاب خواهد كرد.
پس اى على! با يك صاع گندم، نان بپز و ران گوسفندى بر آن قرار ده و كاسه اى شير نيز با آن همراه ساز. سپس خاندان عبدالمطّلب را گردآور تا با آنان سخن گويم و آن چه را بدان مأمور شده ام به آنان ابلاغ كنم.
حضرت على عليه السلام مى افزايد:
آن چه را كه پيامبر به من امر كرده بود، انجام دادم; سپس آنان را در حضور پيامبر گرد آوردم. در آن روز آن ها چهل مرد، يك نفر كمتر يا بيشتر، بودند كه در ميان آنان عموهاى پيامبر، ابوطالب، حمزه، عباس و ابولهب نيز حاضر بودند.
هنگامى كه سفره طعام را گستراندم پيامبر قطعه اى از گوشت را برگرفت، آن را با دندان مباركش تكه تكه كرد و آن تكه ها را در نقاط مختلف سفره پراكند و آن گاه فرمود: به نام خدا، تناول كنيد.
حاضران از آن غذا تناول كردند تا همگى سير شدند، اما تنها آثار انگشتان آن ها بر غذا نمايان بود; در حالى كه به خدا سوگند، يك نفر از آن ها مى توانست غذايى را كه در برابر همه آنان قرار داده بودم به تنهايى بخورد.
آن گاه پيامبر فرمود: اى على! آنان را سيراب ساز!
من نيز آن كاسه شير را آوردم همگى از آن نوشيدند و سيراب شدند.
به خدا سوگند كه يك نفر از آن ها مى توانست تمام شيرى را كه همه با آن سيراب شدند، به تنهايى بنوشد.
هنگامى كه پيامبر تصميم گرفت سخن بگويد، ابولهب بر او پيشى گرفت و گفت: اين خويشاوندتان شما را سحر كرده است.
اين گونه بود كه آن جمعيت پراكنده شدند و پيامبر نتوانست با آنان سخن بگويد.
فرداى آن روز پيامبر به من فرمود: اى على! آن مرد، پيش از من آن سخنى را كه شنيدى بر زبان آورد و جمعيت پيش از آن كه با آنان سخن بگويم، پراكنده شدند. پس بار ديگر همان كار ديروز را انجام بده، نوشيدنى و طعامى فراهم كن و آنان را براى من گرد آور.
من همان كار را انجام دادم و آنان را جمع نمودم. سپس پيامبر به من امر فرمود كه غذا را بياورم.
من نيز چنين كردم و پيامبر همان كار ديروز را تكرار كرد; حاضران از غذا و نوشيدنى تناول كردند تا سير و سيراب شدند.
آن گاه پيامبر سخن گفتن را آغاز نمود و فرمود:
يا بني عبدالمطّلب! إنّي ـ والله ـ ما أعلم شاباً في العرب جاء قومه بأفضل ما جئتكم به، إنّي قد جئتكم بخير الدنيا والآخرة، وقد أمرني الله أن ادعوكم إليه، فأيّكم يؤازرني على أمري هذا؟
اى خاندان عبدالمطلب به خدا سوگند، من هيچ يك از جوانان عرب را نمى شناسم كه چيزى بهتر از آن چه كه من براى شما آورده ام، براى قوم خويش آورده باشد. من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند به من امر كرده است كه شما را به آن دعوت نمايم، پس كدام يك از شما ياور من خواهد بود؟
من كه سنم از همه حاضران كم تر بود گفتم:
أنا يا نبى الله! أكون وزيرك عليه.
اى پيامبر خدا! من وزير تو خواهم بود.
پيامبر دست به گرد گردنم افكند و فرمود:
إنّ هذا أخي ووصيّي وخليفتي فيكم، فاسمعوا له وأطيعوا;
او، برادر، وصى و جانشين من در ميان شماست، پس به سخنش گوش فرا دهيد و از او پيروى كنيد.
حاضران، خنده كنان برخاستند و به ابوطالب مى گفتند: به تو دستور داد كه مطيع فرزندت على باشى و به سخن او گوش فرادهى.
اين روايت را ابن اسحاق، ابن جرير، ابن ابى حاتم، ابن مردويه، ابونعيم اصفهانى و بيهقى هر دو در دلائل النبوة خويش، نقل كرده اند».4
1 . كنز العمال: 3 / 129 و 131 و 149 و 174.
2 . البدايه والنهايه: 3 / 39 و 40.
3 . سوره شعراء: آيه 214.
4 . كنز العمال: 13 / 131 ـ 133.