متون ديگرى از حديث منزلت
حديث منزلت به جز در دو كتاب صحيح بخارى و صحيح مسلم به كيفيت هاى ديگرى نيز در كتاب هاى مشهور و معروف اهل سنّت نقل شده است. ما اين متون را مى آوريم; چرا كه هر نقل و هر متنى خصوصيّت ويژه اى دارد كه بايد به خوبى در آن تأمّل شود.
به روايت ابن سعد
ابن سعد در الطّبقات الكبرى اين حديث را به چند سند ذكر مى كند.
1 . از طريق سعيد بن مسيّب
اين حديث همان حديثى است كه از صحيح مسلم نقل كرديم. جا دارد بين اين نقل و نقلى كه مسلم از سعيد بن مسيّب كرده بود، مقايسه كنيد. سعيد مى گويد: به سعد بن مالك ـ همان سعد بن ابى وَقّاص ـ گفتم: مى خواهم از تو درباره حديثى بپرسم; ولى مى ترسم كه چنين پرسشى را مطرح نمايم!
او گفت: پسر برادر! چنين نكن. هر گاه دانستى كه من از چيزى آگاهم بپرس و از من واهمه نكن.
گفتم: هنگامى كه پيامبر صلى اللّه عليه وآله در جنگ تبوك على عليه السلام را در مدينه به جاى خود قرار داد به او چه گفت؟
نويسنده طبقات گويد: سعد تمام حديث را براى او نقل كرد.1
اكنون اين پرسش مطرح است كه چرا وقتى مى خواهند حديثى را كه درباره على و اهل بيت عليهم السلام است، از صحابى پيامبر صلى اللّه عليه وآله بپرسند واهمه دارند و مى ترسند و اگر حديث درباره ديگران باشد، با آزادى تمام و در كمال آسايش و راحتى پرسش خود را مطرح مى نمايند؟
2 . از طريق براء بن عازب و زيد بن ارقم
ديگر بار محمّد بن سعد در الطبقات الكبرى2 با سندش، از براء بن عازب و زيد بن ارقم چنين نقل مى كند. آن ها گفتند:
هنگامى كه جنگ تبوك فرا رسيد، پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود:
إنّه لابدّ أن أقيم أو تقيم;
ناگزير يا من بايد در مدينه بمانم يا تو.
از اين سخن رسول خدا صلى اللّه عليه وآله روشن مى شود كه در آن شرايط، در مدينه حوادثى در حال انجام و يا دسيسه هايى در حال شكل گيرى بوده است ـ كه در احاديث بعدى به برخى از آن ها اشاره خواهيم كرد ـ كه آن شرايط حساس اقتضا مى كرد كه يا شخص پيامبر صلى اللّه عليه وآله و يا على عليه السلام در مدينه بمانند; زيرا اين كار از عهده شخص سومى برنمى آمد.
از طرفى پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله ناگزير از شركت در جنگ بود. با اين شرايط پيامبر صلى اللّه عليه وآله به امير مؤمنان على عليه السلام مى فرمايد:
إنّه لابدّ أن أقيم أو تقيم;
ناگزير يا من بايد در مدينه بمانم يا تو.
آن گاه كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله حضرت على عليه السلام را در مدينه جانشين خود قرار داد و رهسپار تبوك شد، گروهى ـ در بعضى نقل ها آمده: گروهى از قريش; و در برخى ديگر عدّه اى از منافقان ـ چنين گفتند:
پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله على را در مدينه به جاى خود نگذاشت مگر به خاطر اين كه از او خوشش نمى آمد.
اين سخن به گوش امير مؤمنان على عليه السلام رسيد; از اين رو در پى پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله رفت و پس از رسيدن به ايشان، پيامبر به او فرمود: «اى على! براى چه به اين جا آمده اى؟».
پاسخ داد: اى رسول خدا! قصد مخالفت با شما را نداشتم مگر آن كه گروهى گمان مى كنند كه به خاطر ناخشنودى شما از من، مرا در مدينه به جاى خود قرار داده ايد.
پيامبر خدا لبخندى زد و فرمود:
يا علي، أما ترضى أن تكون منّي كهارون من موسى إلاّ أنّك لست بنبيّ؟
قال: بلى يا رسول اللّه!
قال: فإنّه كذلك.
على جان! آيا خشنود نمى شوى كه براى من به مانند هارون براى موسى باشى، مگر آن كه تو پيامبر نيستى؟
گفت: چرا اى رسول خدا!
فرمود: پس تو همان گونه هستى.
به روايت نَسائى
نَسائى اين روايت را در خصائص اين گونه نقل مى كند:
مردم گفتند: پيامبر از على خسته شده و از همراهى او متنفّر است.
در روايت ديگرى آمده كه على عليه السلام به پيامبر عرض كرد: قريش گمان كرده كه چون همراهى من بر شما سخت و گران است و از حضور من در كنار خود ناخرسندى، مرا در مدينه گذاشتى.
سپس حضرتش گريه كرد. چون پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله چنين ديد، در بين مردم نداد داد:
ما منكم أحد إلاّ وله خاصّة. يابن أبي طالب! أما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبي بعدي؟
هيچ كدام از شما نيست مگر آن كه كسى را براى خود اختصاص مى دهد. اى پسر ابوطالب! آيا تو راضى نمى شوى كه براى من همچون هارون براى موسى باشى، جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست؟
امير مؤمنان على عليه السلام عرضه داشت:
رضيت عن اللّه عز وجل وعن رسوله.3
از جانب خداوند عز وجل و پيامبرش راضى شدم.
طبق نقل منابعى هم چون سيره ابن سيّدالنّاس، سيره ابن قيّم جوزيّه، سيره ابن اسحاق و برخى از منابع ديگر اعتراض كنندگان به حضرت على عليه السلام از منافقان بودند.4
در برخى متون ديگر آمده است كه منظور از مردم، قريش و يا منافقان بوده اند، از اين رو روشن مى شود كه در ميان قريش نيز منافقانى وجود داشتند كه اين مطلب بسيار مهمى است.
به روايت طبرانى
در معجم الاوسط طبرانى از على عليه السلام نقل شده است كه پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او فرمود:
خلّفتك أن تكون خليفتي.
قلت: أتخلّف عنك يا رسول اللّه؟
قال: ألا ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبي بعدي؟5
تو را به جاى خود مى گذارم تا جانشين و خليفه من باشى.
گفتم: آيا همراه شما نباشم اى رسول خدا؟
فرمود: آيا راضى نمى شوى كه براى من همانند هارون براى موسى باشى، جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست؟
در اين حديث آمده است:
خلّفتك أن تكون خليفتي.
من تو را به جاى خود مى گذارم تا خليفه من باشى.
به روايت سيوطى
جلال الدّين سيوطى در الجامع الكبير، اين روايت را از جمعى نقل مى كند; از جمله:
ابن نجّار بغدادى،
ابوبكر شيرازى در كتاب الألقاب،
حاكم نيشابورى در الكنى و
حسن بن بدر از بزرگان حافظان حديث در كتاب ما رواه الخلفاء.
تمامى اين راويان از ابن عبّاس نقل مى كنند كه او مى گويد: روزى عمر بن خطّاب گفت: ديگر از على بن ابى طالب سخن نگوييد;6 زيرا من از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله سه مطلب درباره على شنيدم كه اگر يكى از آن ها براى من بود، از آن چه آفتاب بر آن مى تابد براى من بهتر بود.
من، ابوبكر، ابوعبيدة بن جَرّاح7 و يك نفر از اصحاب پيامبر نزد آن حضرت بوديم. رسول خدا صلى اللّه عليه وآله بر على بن ابى طالب تكيه كرده بود، تا اين كه دستش را بر شانه هاى على زد و گفت:
يا علي! أنت أوّل المؤمنين إيماناً وأوّلهم إسلاماً، وأنت منّي بمنزلة هارون من موسى، وكذب من زعم أنّه يحبّني ويبغضك.
اى على! تو نخستين مؤمنى هستى كه ايمان آوردى و نخستين فردى هستى كه اسلام آوردى. تو براى من همانند هارون براى موسى هستى. دروغ مى گويد هر كس گمان مى كند كه مرا دوست مى دارد در حالى كه با تو دشمنى مىورزد.
به روايت ابن كثير
ابن كثير نيز اين حديث را در تاريخ خود چنين آورده است كه حضرتش فرمود:
أو ما ترضى أن تكون منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ النبوّة؟8
آيا خشنود نمى شوى كه براى من به منزله هارون براى موسى باشى مگر در پيامبرى؟
شايان ذكر است كه در اين روايات سه تعبير آمده است:
1 . «إلاّ النبوّة»; مگر در پيامبرى.
2 . «إلا أنّك لست بنبيّ»; جز آن كه تو پيامبر نيستى.
3 . «إلاّ أنّه لا نبيّ بعدي»; مگر آن كه پس از من پيامبرى نيست.
بديهى است كه بين اين تعابير تفاوت بسيارى وجود دارد.
ابن كثير بعد از نقل اين حديث مى گويد: سند اين حديث صحيح است; ولى كتاب هايى كه به احاديث صحيح پرداخته اند اين حديث را نقل نكرده اند.
هم چنين ابن كثير در تاريخ خود، در ضمن حديث معاويه و سعد نقل مى كند كه روزى معاويه در نزد جمعى بر على دشنام مى داد!
سعد به او گفت: به خدا سوگند! اگر من داراى يكى از سه خصوصيّتى كه او دارد بودم، براى من از آن چه آفتاب بر آن مى تابد دوست داشتنى تر بود… .
سپس حديث منزلت را به عنوان يكى از آن سه خصوصيّت ذكر كرد.9
زرندى از حافظان اهل سنّت، همين حديث را نقل مى كند; امّا نامى از معاويه نمى برد و مى گويد: يكى از فرمان روايان به سعد گفت: چه چيز تو را از دشنام به ابوتراب باز مى دارد؟10
روشن است كه او خواسته نام معاويه مخفى بماند تا آبروى او و ديگران حفظ شود.
اين قضيه در تاريخ مدينة دمشق، الصّواعق المحرقه و منابع ديگر چنين آمده است:
شخصى مسأله اى از معاويه پرسيد.
معاويه گفت: از على بپرس كه او داناتر است.
آن مرد گفت: اگر تو پاسخ مرا بگويى بيشتر دوست مى دارم تا او جوابم را بدهد.
معاويه گفت: حرف بدى زدى؟! به راستى از مردى ناخرسندى كه پيامبر صلى اللّه عليه وآله او را به طور كامل از علم سيراب كرده! و به او گفته است:
أنت منّي بمنزلة هارون من موسى إلاّ أنّه لا نبي بعدي.
تو براى من همانند هارون براى موسى هستى، جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.
هر گاه عمر در حل مشكلى ناتوان مى شد از او استفاده مى كرد.11
متنى را كه ما از ميان متون گوناگون اين حديث برگزيديم داراى خصوصيّتى است كه شايسته است با ديده دقّت و عبرت در آن نظر شود.
1 . الطبقات الكبرى: 3 / 24.
2 . الطبقات الكبرى: 3 / 24.
3 . خصائص نسائى: 67، احاديث 44، 61 و 77.
4 . عيون الاثر: 2 / 294، زاد المعاد: 3 / 559 و 560، سيره ابن هشام: 2 / 519 و 520.
5 . معجم الاوسط: 4 / 484، حديث 4248.
6 . قابل توجّه اين كه چرا آن ها از على عليه السلام سخن مى گفتند؟ و چه چيزى درباره او مى گفتند؟ چرا عمر آن ها را از ياد او باز مى دارد؟ آيا او را به خوبى ياد مى كردند و عمر آن ها را از اين كار نهى مى كرده و مى گفته: سخن گفتن در مورد على بن ابى طالب را بس كنيد؟ اين ها پرسش هايى است كه پاسخ به آن، روشن گر حقايق نهفته اى است.
7 . شايان يادآورى است كه اينان، همان سه نفر از مهاجران بودند كه سقيفه را به راه انداختند.
8 . البداية والنّهايه: 7 / 340.
9 . البداية والنّهايه: 7 / 340.
10 . نظم درر السّمطين: 107.
11 . تاريخ مدينة دمشق: ترجمه امام على عليه السلام، 1 / 396، حديث 410، الرّياض النّضره: 3 / 162، مناقب امام على عليه السلام، ابن مغازلى: 34، حديث 52.