بطلان قدر از ديدگاه ابن تيميّه
اكنون برخى عبارات ابن تيميّه درباره بطلان استناد به قدر را مى آوريم:
همه عقلا و دينداران استدلال به قدر را باطل و مردود مى دانند تا جايى كه طرفداران قدر نيز چنين استدلالى را از شخصى كه مرتكب ظلمى شده و يا حقى را ترك گفته، نمى پذيرند; بلكه حقوق خود را از وى مطالبه مى كنند و او را به سزاى دشمنى و عداوتش مى رسانند.
استدلال به قدر، نوعى شبه سوفسطائيسم است كه در علوم، رخ مى دهد. بطلان سوفسطائيسم بر همه آشكار است، اما بسيارى از مردم را گرفتار خود مى كند و آنان را تا مرز ترديد پيرامون وجود خود و ديگر علوم ضرورى، مى كشاند.
جبرگرايى نيز در صحنه اَعمال، خود را نشان مى دهد تا جايى كه صدق و عدل را كه واجب است ساقط مى كند و دروغ، ظلم را مباح مى نمايد.
اما همه مى دانند كه چنين شبهه اى، به ضرورت باطل است و با تحقيق بيشتر، بطلان آن آشكار مى شود. هيچ كس به چنين شبهه اى استناد نمى كند مگر آن كه از دليل كار خود آگاه نباشد; اما اگر كسى از مصلحت و ضرورت عمل خود آگاه باشد و خود را مامور انجام آن بداند، به قدر استناد نمى كند.
هم چنين اگر كسى از عدم مصلحت و ضرورت عملى كه انجام نداده است، آگاه باشد و بداند كه مامور انجام آن نيست، باز هم به قدر استناد نمى كند. فقط، افرادى به قدر استناد مى كنند كه از روى ناآگاهى، پيرو هواى نفس خود باشند;
به همين جهت است كه وقتى مشركان گفتند:
(لَوْ شاءَ اللهُ ما أَشْرَكْنا وَلا آباؤُنا وَلا حَرَّمْنا مِنْ شَيْء);1
اگر خدا مى خواست، نه ما و نه پدرانمان شرك نمى آورديم، و چيزى را ]خودسرانه [تحريم نمى كرديم.
خداوند در پاسخ آنان فرمود:
(قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْم فَتُخْرِجُوهُ لَنا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَخْرُصُونَ * قُلْ فَلِلّهِ الْحُجَّةُ الْبالِغَةُ فَلَوْ شاءَ لَهَداكُمْ أَجْمَعينَ);2
بگو: «آيا نزد شما دانشى هست كه آن را براى ما آشكار كنيد؟ شما جز از گمان پيروى نمى كنيد، و جز دروغ نمى گوييد» بگو: «برهانِ رسا ويژه خداست، و اگر ]خدا [مى خواست قطعاً همه شما را هدايت مى كرد.
اين مشركان از روى فطرت و عقل مى دانند كه اين استدلال، باطل و مردود است. فرض كنيد كه فردى از مشركان به ناموس و اموال مشركى ديگر، تجاوز كند، فرزندش را به قتل برساند، بر ظلم خود اصرار ورزد و در پاسخ به سرزنش اطرافيان چنين بگويد كه اگر خدا مى خواست اين كارها را انجام نمى دادم.
در اين حالت، مشركان ديگر، استدلال وى را نمى پذيرند و حتّى خود او نيز چنين استدلالى را از ديگران قبول نمى كند; بلكه از روى ناچارى و رفع سرزنش، دست به دامن چنين استدلالى مى شود.
به همين جهت خداوند به آن ها مى فرمايد:
(هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْم فَتُخْرِجُوهُ لَنا).
بدين معنا كه اين درخواست به امر خدا (قدر الهى) و مصلحتى است كه بايد انجام پذيرد؟
آن گاه مى فرمايد:
(إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَخْرُصُونَ).
بدين معنا كه شما بر اساس حدس و افتراهاى خود عمل مى كنيد.
بنابراين، نه قدر الهى; بلكه درخواست ها و علايق مشركان، عامل اصلى رفتارهاى آنان به شمار مى رود; چرا كه قدر، تنها عامل اصلى انجام كارها و حجّت كسى بر ديگرى، نيست و هيچ كس را معذور نمى كند. همه مردم در قدر با هم برابرند و اگر قدر، حجّت و عامل اساسى قلمداد مى شد، تفاوتى ميان عادل و ظالم، راست گو و دروغ گو، دانا و نادان، نيكوكار و زشتكار و اعمال اصلاح گر با فسادگر و سودمند با زيانبار، پديد نمى آمد.
اين مشركان در توجيه دورى از رسالت انبيا ـ كه توحيد و ايمان را در بر مى گيرد ـ دست به دامن قدر شده اند، اما اگر مشركى براى توجيه اهمال حقوق و مخالفت با دستور مشركى ديگر، به قدر استناد كند سخنش مورد پذيرش قرار نخواهد گرفت.
بالاتر اين كه، همين مشركان، يك ديگر را به جهت ظلم و ترك حقوق، سرزنش مى كردند، اما هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله مبعوث شد و آنان را به حق خدا بر بندگان و اطاعت از اوامر الهى فرا خواند، دست به دامن قدر شدند و براى توجيه اهمال حق پروردگار و مخالفت با دستورات او، به قدر استدلال كردند; اين در حالى بود كه اگر شخصى براى توجيه اهمال حق مشركان و مخالفت با اوامر آن ها به قدر استناد مى كرد، سخن او را نمى پذيرفتند.3
1 . سوره انعام:آيه 148.
2 . سوره انعام: بخشى از آيات 148 و 149.
3 . منهاج السنّه: 2 / 3 ـ 5.