زُهْرى
زُهْرى يكى از راويان اصلى در بيشتر روايات اين داستان است. او كسى است كه خبر مورد اعتماد حديث شناسان اهل سنّت را به نقل از امام زين العابدين عليه السلام روايت كرده است(!!). بنا بر اين، درباره او به تفصيل سخن مى گوييم.
زُهْرى از جمله منحرفان از امير مؤمنان على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام بود. اين دشمنى در مورد او شهرت بسيارى يافت، به طورى كه تاريخ نويسان و محدّثان او را در رديف منحرفان از اهل بيت عليهم السلام شمرده اند.
ابن ابى الحديد معتزلى به اين مطلب اشاره مى كند و مى گويد:
جرير بن عبدالحميد از محمّد بن شِيبه روايت كرد و گفت: وارد مسجد مدينه شدم، زُهْرى و عُرْوَة بن زبير نشسته بودند و از على بدگويى مى كردند. اين مطلب به گوش على بن الحسين رسيد. به مسجد آمد و كنار آن ها ايستاد و گفت: اما تو اى عروه! پدرم از دست پدرت به خدا شكايت كرد و او را به داورى فرا خواند و خداوند به نفع پدرم و عليه پدر تو حكم كرد.
اما تو اى زُهْرى! اگر در مكّه بودى، دم آهنگرى پدرت را به تو نشان مى دادم(1).
و اين كلام از آن حضرت اشاره به يهودى زاده بودن زُهْرى است زيرا حرفه مذكور در آن تاريخ شغل يهوديان مكّه بود، و دشمنى يهود با رسول اللّه صلّى اللّه عليه وآله و خاندان او براى همگان ثابت و آشكار است.
موضوعى كه دشمنى زُهْرى با امير مؤمنان على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام را تأكيد مى كند، تلاش او براى انكار مناقب امير مؤمنان على عليه السلام ـ از جمله انكار تقدم آن حضرت در اسلام بر عموم ياران رسول اللّه صلّى اللّه عليه وآله ـ است.
ابن عبدالبرّ مى گويد كه معمر در كتاب جامع خود از زُهْرى نقل مى كند كه گفته است: كسى را نمى شناسيم كه پيش از زيد بن حارثه اسلام آورده باشد.
عبدالرزّاق مى گويد: كسى را سراغ نداريم كه چنين گفته باشد، مگر زُهْرى(2).
در تكميل آگاهى از دشمنى زُهرى با امير مؤمنان على عليه السلام و اهل بيت عليهم السلام همين بس كه او از عمر بن سعد ملعون، قاتل امام حسين عليه السلام روايت نقل مى كرد. ذهبى در اين باره مى گويد:
عمر بن سعد بن ابى وَقّاص از پدرش روايت كرده، ابراهيم و ابو اسحاق از او روايت كرده اند، و زُهْرى و قَتاده به طور مرسل از او روايت نقل كرده اند.
ابن مَعين مى گويد: چگونه كسى كه حسين را كشته است، مى تواند موثّق باشد؟!(3).
از طرفى، زُهْرى از عمّال و كارگزاران بنى اُميّه و محكم كنندگان پايه هاى سلطنت آن ها بود، به طورى كه اين امر را تمام دانشمندان و زاهدان زمانش بر او عيب مى گرفتند.
علاّمه عبدالحق دهلوى در كتاب رجال المشكاة در شرح حال زُهْرى مى گويد:
او به واسطه همنشينى با امرا، به كمىِ ديانت و ديندارى دچار شده بود و دانشمندان و زاهدان معاصر او، اين امر را بر او عيب مى گرفتند و او را سرزنش مى كردند.
وى در پاسخ مى گفت: من در خير آن ها شريك هستم، با شرّ آن ها كارى ندارم(!!).
به او مى گفتند: آيا نمى بينى آن ها به چه كارهايى مشغول هستند؟ اما او ساكت مى ماند و پاسخ نمى داد.
بر همين اساس، ابن مَعين او را طعن و قدح كرده است. حاكم از ابن مَعين نقل مى كند و مى گويد: محكم ترين سندها، طريق اعمش از ابراهيم از علقمه از عبداللّه است.
كسى به او گفت: اعمش هم مثل زُهْرى است؟
ابن مَعين گفت: آيا مى خواهى اعمش همانند زُهْرى باشد؟!
زُهْرى در مال و ثروت غرق بود و براى امويان كار مى كرد، در حالى كه اعمش فقيرى صبور بود كه از سلاطين و امرا دورى مى جست و به وسيله قرآن راه ورع و پارسايى را مى پيمود(4).
به همين مناسبت امام زين العابدين عليه السلام نامه اى به زُهْرى نوشت و در آن، او را موعظه فرمود، و خدا و روز رستاخيز را به او تذكر داد و او را از آثار بدِ حضور در كاخ هاى سلاطين، آگاه ساخت. در بخشى از اين نامه چنين آمده است:
«إنّ أدنى ما كتمتَ وأخفَّ ما احتملتَ أنْ آنستَ وحشة الظالم، وسهّلت له طريق الغيّ . . .
جعلوك قطباً أداروا بك رحى مظالمهم، وجسراً يعبرون عليك إلى بلاياهم، وسُلّماً إلى ضلالتهم، داعياً إلى غيّهم، سالكاً سبيلهم . . .
احذَرْ فقد نُبِّئْت، وبادِرْ فقد أُجِّلْت . . .
ولا تحسب أنّي أردت توبيخك وتعنيفك وتعييرك، لكنّي أردت أن ينعش اللّه ما فات من رأيك، ويردّ إليك ما عزب من دينك . . .
أما ترى ما أنت فيه من الجهل والغرّة؟! وما الناس فيه من البلاء والفتنة؟! . . .
فأعْرِض عن كلّ ما أنت فيه حتّى تلحق بالصالحين; الّذين دُفِنوا في أسمالهم، لاصقةً بطونهم بظهورهم . . .
ما لك لا تنتبه من نعستك وتستقيل من عثرتك فتقول: واللّه! ما قمتُ للّه مقاماً واحداً ما أحييتُ به له ديناً، أو أمَتُّ له فيه باطلا؟!»
«كمترين چيزى كه پنهان داشتى و سبك ترين چيزى كه از آن چشم پوشيدى، اين است كه با تنهايى ستمگران خو گرفته اى و راه سركشى را براى آنان هموار كرده اى . . .
آن ها تو را محورى قرار دادند كه سنگ آسياى ستمگريشان را به دور تو بچرخانند و پلى كه از روى آن به سوى گرفتارى هايشان عبور كنند. آنان تو را نردبانى به سوى گمراهيشان، دعوت كننده اى به سركشى هايشان و پيماينده راهشان برگزيده اند . . .
من اكنون به تو هشدار دادم پس ترتيب اثر بده و تا مهلتى كه ]از خدا [دارى تمام نشده، عجله كن!
گمان نكن كه قصد توبيخ، سرزنش و عيب جويى تو را دارم، بلكه خواستار آن هستم كه خداوند تو را از غفلتى كه تا كنون داشتى خارج كرده و هر چه از دينت را كه از دست داده اى به تو برگرداند . . .
آيا اين جهل و غرورى كه خود در آن هستى و اين بلا و فتنه اى كه مردم در آن هستند، نمى بينى؟! . . .
بنا بر اين، از همه آن چه كه در آن هستى، روى بگردان و آن ها را رها كن تا به صالحان و شايستگان بپيوندى; همان هايى كه در لباس هاى كهنه خود دفن شدند در حالى كه شكم هايشان به پشتشان چسبيده بود . . .
تو را چه شده است كه از اين چرت و خواب بيدار نمى شوى و جلوى سقوط خودت را نمى گيرى؟! و نمى گويى: به خدا سوگند! يك بار هم در مقامى براى رضاى خدا به پا نخاستم تا در آن مقام براى او دين حقى را زنده كنم، يا باطلى را بميرانم»(5).
گذشته از اين ها، زُهْرى دشمنى با اسلام و پيامبر و اهل بيت عليهم السلام را از پدرانش به ارث برده بود. ابن خَلّكان در شرح حال او مى نويسد:
پدر پدربزرگ او، عبداللّه بن شهاب، در جنگ بدر در سپاه مشركان حاضر شد. وى از افرادى بود كه در جنگ اُحد پيمان بستند كه اگر رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله را ديدند، حتماً او را بكشند، مگر اين كه كشته شوند.
نقل شده است كه به زُهْرى گفتند: آيا جدّ تو در جنگ بدر شركت داشت؟
گفت: آرى، ولى از آن طرف. يعنى او در سپاه مشركان بود.
پدر او همراه مصعب بن زبير بود. خود زُهْرى از ملازمان عبدالملك بود و پس از او با هُشام بن عبدالملك بود. يزيد بن عبدالملك از او خواست تا مقام قضاوت را بپذيرد(6).
اكنون كه وضعيّت زُهْرى و جايگاه او نزد امام على بن الحسين عليهما السلام روشن شد، آيا مى توان پذيرفت كه امام عليه السلام چنين حديثى را كه در آن عيب جويى و كاستى بر جدّش رسول امين صلّى اللّه عليه وآله، مادرش زهرا عليها السلام و پدرش امير مؤمنان على عليه السلام است، براى او بيان كرده باشد؟
ولى نكته اين جاست كه روش زُهْرى چنين است كه هنگامى كه مى خواهد حديثى را كه به ضرر پيامبر و عترت او عليهم السلام يا بر خلاف سنّت ايشان است، جعل كند، آن را از زبان يكى از همين خاندان نقل مى كند تا آن را به مردم بقبولاند.
يك روايت را به عنوان نمونه نقل مى كنيم: زُهْرى حديثى را از قول پسر محمّد بن على (ابن حنفيه) جعل كرده است كه او از پدرش امير مؤمنان على عليه السلام روايت كرده كه وقتى آن حضرت شنيد كه ابن عبّاس متعه را جايز مى داند به او گفت: «تو مردى پريشان و گمراه هستى، رسول خدا صلّى اللّه عليه وآله در روز خيبر از متعه و از خوردن گوشت چهارپايان اهلى نهى كرد».
اين همان حديثى است كه بزرگان اهل سنّت همانند بيهقى، ابن عبدالبرّ، سهيلى، ابن قيّم، قسطلانى، ابن حجر عسقلانى و ديگر شارحان احاديث، حكم به بطلان آن داده اند(7).
ولى او ـ كه مى دانست حلال بودن متعه از مذهب اهل بيت عليهم السلام است ـ اين حديث را از زبان فردى از خود اهل بيت عليهم السلام از قول سيّد و سرور آن ها، امير مؤمنان على عليه السلام، آن هم در ردّ بر ابن عبّاس و به اين تعبير جعل مى كند.
البتّه اگر چه او از مشهورترين افرادى است كه به كار زشت و قبيحِ جعل روايت اقدام كرده است!! اما هرگز نبايد چنين تصوّر كرد كه جعل روايت از قول اهل بيت عليهم السلام مختص به زُهْرى بوده است.
يكى از محدّثان اهل سنّت، عبداللّه بن محمّد بن ربيعه بن قدامه قدامى است. ذهبى و ابن حجر در شرح حال او مى نويسند: او يكى از ضعفا است.
وى مطالب فاجعه آميزى را از مالك نقل كرده است. به عنوان نمونه مى گويد كه از جعفر بن محمّد از پدرش از جدّش روايت شده است كه:
فاطمه رضى اللّه عنها شبانه وفات كرد. ابوبكر، عمر و عدّه بسيارى براى مراسم نماز او حاضر شدند. ابوبكر از على خواست نماز به امامت او برگزار شود.
على گفت: نه، به خدا سوگند! بر تو كه خليفه رسول اللّه هستى پيشى نمى گيرم.
ابوبكر جلو ايستاد و در اين نماز چهار تكبير گفت(8).
ابن حجر مى گويد: اين روايت را برخى از متروكين در حديث، از مالك و او از جعفر بن محمّد (يعنى امام صادق عليه السلام) و او از پدرش روايت كرده اند. دارقُطْنى و ابن عَدى آن را ضعيف و سست دانسته اند(9).
آن ها با اين همه تلاش مى خواهند بر جناياتى كه انجام داده اند، سرپوشى قرار داده و مفاسدى را كه پديد آورده اند، به گونه اى اصلاح كنند. ولى، هرگز! «هل يصلح العطّار ما افسده الدهر».
(1) شرح نهج البلاغه: 4 / 102.
(2) الإستيعاب: 2 / 117.
(3) الكاشف: 2 / 301.
(4) تهذيب التهذيب: 4 / 204.
(5) تحف العقول عن آل الرسول: 274 ـ 277، نوشته ابن شُعبه حرّانى از علماى اماميه در قرن چهارم هجرى.
غزالى اين نامه را در كتاب احياء علوم الدين (2 / 143) آورده، ولى گفته است: «هنگامى كه زُهْرى با امرا همنشين شده بود، يكى از برادران دينى او نامه اى براى وى نوشت».
او اين نامه را به يك برادر دينى نسبت مى دهد و نام امام زين العابدين عليه السلام را نمى آورد.
در هر حال، از عبارت غزالى نيز همين مقصود حاصل مى شود كه همان نامه امام زين العابدين عليه السلام است. بسيارى از كسانى كه در اين موضوعات و نظاير اين ها مطالبى نوشته اند، هر گاه به آثار امامان اهل بيت عليهم السلام رسيده اند، نام آن ها را ـ به جهتى يا هدفى ديگر ـ مخفى كرده اند.
به عنوان نمونه مَناوى در كتاب الكواكب الدريّه (1 / 208) همين گونه عمل كرده است. او قضيه توبه بُشر حافى به دست امام كاظم عليه السلام را نقل مى كند، ولى نام امام عليه السلام را ذكر نمى كند. البتّه نظير اين مطالب زياد است كه بيان آن ها به طول مى انجامد.
(6) وفيات الاعيان: 4 / 178.
(7) ما در مورد متعه حج و متعه نساء نوشتار جداگانه اى داريم كه به چاپ رسيده است.
(8) لسان الميزان: 3 / 392.
(9) الإصابه: 8 / 267.