ادلّه مشروعيت شورا براى تعيين امام
معتزله براى اثبات مشروعيت امامت از طريق شورا به قرآن استدلال مى كنند. در دو آيه از قرآن كريم به مسئله شورا و مشورت اشاره شده است. هم چنين سوره اى به نام «شورى» وجود دارد.
آيه يكم: خداى تعالى در سوره آل عمران مى فرمايد:
(فَبِما رَحْمَة مِنَ الله لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَليظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشاوِرْهُمْ فِي اْلأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى الله إِنَّ الله يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلينَ);1
پس به خاطر رحمت خداوند است كه تو با مردم خوش خو و نرم هستى، و اگر تندخوو سخت دل بودى، از گرد تو پراكنده مى شدند; پس از آن ها درگذر و براى آنان استغفار كن و در كارها با آن ها مشورت نما و آن نگاه كه تصميم گرفتى، به خدا توكّل كن كه خدا توكّل كنندگان را دوست مى دارد.
بنابر نقل تفاسير، اين آيه ناظر به حوادث جنگ اُحُد است و خداوند به رسول خود توصيه مى كند كه از كوتاهى و فرار اطرافيان خود درگذرد و براى آن ها استغفار كند و براى شخصيت دادن به ايشان با آنان مشورت كند. در آيه تصريح شده است كه پس از مشورت، تصميم گيرى با رسول خدا صلى الله عليه وآله است. اين مشورت به جهت شخصيت دادن به مسلمانان بوده است، در غير اين صورت رسول خدا صلى الله عليه وآله از اين كار بى نياز است. سيوطى در اين باب مى نويسد:
وأخرج ابن عدي والبيهقي في الشعب بسند حسن عن ابن عباس قال: لما نزلت (وَشاوِرْهُمْ فِي اْلأَمْرِ) قال رسول الله صلّى الله عليه وآله: أما إن الله ورسوله لغنيّان عنها، ولكن جعلها الله تعالى رحمة لأمّتي;2
وقتى آيه (وَشاوِرْهُمْ فِي اْلأَمْرِ) نازل شد، رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: به درستى كه خدا و رسول او از اين كار بى نيازند، ليكن خداوند آن را رحمتى براى امت قرار داد.
سيوطى هم چنين به نقل از ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم، و آنان نيز به نقل از قتاده مى نويسند:
(وَشاوِرْهُمْ فِي اْلأَمْرِ) قال: أمر الله نبيّه أن يشاور أصحابه في الأمور، وهو يأتيه وحي السّماء، لأنّه أطيب لأنفس القوم، وإن القوم إذا شاور بعضهم بعضاً وأرادوا بذلك وجه الله عزم لهم على رشده;3
وقتى آيه نازل شد، خداوند به پيامبرش امر كرد كه در امور مختلف با اصحاب خود مشورت كند، در حالى كه وحى بر او نازل مى شد; چرا كه اين كار خوشايند مردم بود و اين كه مردم با يك ديگر مشورت كنند و در اين كار قصد قربت داشته باشند، در نتيجه به پيشرفت و صلاح خواهند رسيد.
پس اهل سنّت معترفند كه رسول خدا صلى الله عليه وآله از مشورت با مردم بى نياز بوده و اين كار صرفاً براى خشنودى و تأليف قلوب آنان است، چرا كه مى نويسند:
قد علم الله أنه ما به إليهم من حاجة، ولكن أراد أن يستن به من بعده;4
خداوند مى داند كه پيامبر صلى الله عليه وآله نيازى به رأى مردم ندارد، ليكن خواست خدا آن بود كه مشورت را پس از رسول خدا صلى الله عليه وآله سنّت كند.
فخر رازى هم علت دستور خداوند براى مشورت را چنين بيان مى كند:
ليقتدي به غيره في المشاورة ويصير سنة في أمته;5
تا ديگران در مشورت به او اقتدا كنند و اين كار در ميان امت سنّت شود.
شوكانى محدوده مشورت را امورى مى داند كه شرع در مورد آن ها دستورى ندارد. وى مى نويسد:
(وَشاوِرْهُمْ فِي الاَْمْرِ) أي: الذي يرد عليك، أي أمر كان مما يشاور في مثله، أو في أمر الحرب خاصة، كما يفيده السياق، لما في ذلك من تطييب خواطرهم، واستجلاب مودّتهم، ولتعريف الأمة بمشروعية ذلك حتّى لا يأنف منه أحد بعدك. والمراد هنا: المشاورة في غير الأمور التي يرد الشرع بها;6
هر امرى كه براى تو پيش مى آيد و در آن مشاوره لازم است، و يا ـ چنان چه از سياق آيه استفاده مى شود ـ فقط در مشورت جنگى، ]مشورت كن، زيرا[ هم با اين مشورت آرامش خاطر پيدا كرده و موجب جلب دوستى ميان آنان مى گردد و هم مشروعيت مشاوره ميان مسلمانان و امت اسلامى ثابت مى شود تا اين كه پس از تو كسى از مشورت روى نگرداند. اما مراد از مشورت در اين جا، مشاوره در امورى است كه شارع درباره آن سخنى نفرموده است.
پس به اعتراف اهل سنّت، مشورت به جهت شخصيت دادن به مسلمانان است نه نياز رسول خدا صلى الله عليه وآله.
از طرفى بر اساس سياقِ آيات، مشورت در اين آيه مربوط به جنگ است نه همه امور، پس اين آيه هيچ ربطى به تعيين امام از طريق شورا ندارد.
آيه دوم: خداى تعالى در سوره شورى مى فرمايد:
(فَما أُوتيتُمْ مِنْ شَيْء فَمَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَما عِنْدَ الله خَيْرٌ وَأَبْقى لِلَّذينَ آمَنُوا وَعَلى رَبِّهِمْ يَتَوَكَّلُونَ * وَالَّذينَ يَجْتَنِبُونَ كَبائِرَ اْلإِثْمِ وَالْفَواحِشَ وَإِذا ما غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ * وَالَّذينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَأَقامُوا الصَّلاةَ وَأَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ وَمِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ);7
آن چه به شما داده شده، برخوردارى از (كالاى) زندگى دنياست، و آن چه پيش خداست براى كسانى است كه گرويده اند (و به پروردگارشان اعتماد دارند، بهتر و پايدارتر است). و كسانى كه از گناهان بزرگ و رفتارهاى زشت خود را به دور مى دارند، و چون به خشم در مى آيند در مى گذرند، و كسانى كه (نداى) پروردگارشان را پاسخ (مثبت) داده و نماز برپا كرده اند و كارشان در ميانشان مشورت است (و از آن چه روزيشان كرده ايم انفاق مى كنند).
خداوند در اين آيات برخى از صفات مؤمنان را برمى شمارد كه يكى از آن ها مشورت در كارها است، اما هيچ قرينه اى در آيه وجود ندارد كه بتوان از آن طريقيّت شورا براى تعيين امامت را استفاده كرد.
بنابراين با استناد به هيچ يك از اين آيات نمى توان طريقيت شورا را براى نصب امام اثبات نمود.
مشورت در امورى است كه خداوند در مورد آن ها دستورى نداشته باشد; اما در مواردى كه نصى وجود دارد، هرگز جاى مشورت نيست.
پيامبر صلى الله عليه وآله در برخى امور مثل امور جنگى با اصحاب خود مشورت مى كردند، اما در برخى مسائل هرگز مشورت نمى كردند و دستور مولوى صادر مى فرمودند.
به عنوان نمونه رسول خدا صلى الله عليه وآله در جنگ خندق با اصحاب خود مشورت كردند و با تأييد پيشنهاد جناب سلمان رحمه الله، به حفر خندق دستور دادند.
طبرى در تاريخش در اين باره مى نويسد:
عن محمّد بن عمر قال: كان الذي أشار على رسول الله صلّى الله عليه وآله: بالخندق سلمان، وكان أوّل مشهد شهده سلمان مع رسول الله صلّى الله عليه وآله، وهو يومئذ حرّ، وقال: يا رسول الله، إنا كنّا بفارس إذا حوصرنا خندقنا علينا.
رجع الحديث إلى حديث ابن إ سحاق: فعمل رسول الله صلّى الله عليه وآله ترغيباً للمسلمين في الأجر;8
محمّد بن عمر گويد: سلمان به پيامبر عرضه داشت كه خندق حفر كنند و اين نخستين جنگى بود كه سلمان در آن حضور داشت. وى در آن هنگام آزاد بود و گفت: اى پيامبر خدا، ما در كشور فارس وقتى محاصره مى شديم خندق مى كنديم.
ابن اسحاق گويد: پيامبر براى ترغيب مسلمانان در حفر خندق كار مى كرد و مسلمانان نيز به كار پرداختند.
عبدالرزاق صنعانى نيز در اين باره مى نويسد: دو بزرگ قبيله اوس و خزرج به رسول خدا صلى الله عليه وآله عرضه داشتند:
يا رسول الله، إن كنت أُمرت بشيء، فامض لأمر الله. فقال رسول الله صلّى الله عليه وآله: لو كنت أُمرت بشيء لم أستأمركما، ولكن هذا رأيي، أعرضه عليكما. قالا: فإنا لا نرى أن نعطيه إلاّ السيف;9
اى رسول خدا، اگر به چيزى امر شده ايد انجام دهيد. پيامبر فرمود: اگر امر شده بودم ديگر با شما مشورت نمى كردم. اين رأى شخصى من بود كه براى شما باز گفتم. آن دو عرضه داشتند: پس فقط شمشير زدن با آنان راه مناسبى است.
بر اساس اين حديث، هر گاه دستورى از ناحيه خداوند رسيده باشد و نصّى وجود داشته باشد مشورت در آن مورد بى معنا خواهد بود، و اين موضوع را مسلمانان نيز مى دانستند، از همين رو به حضرت عرضه داشتند:
«إنْ كنت أُمرت بشيء فافعله».
به همين جهت رسول خدا صلى الله عليه وآله در فرستادن اسامه، به آراء و اعتراضات اطرافيان خود اهميتى نداد و اسامه را كه جوانى 20 ساله بود به فرماندهى لشكرى منصوب كرد و فرمود: «أنفذوا بعث اسامة» و متخلفان از اين لشكر را لعن كرد و فرمود: «لعن الله من تخلّف عن جيش أُسامة».10
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نيز نسبت به شورا در مسئله امامت تعريض دارد. ايشان در خطبه شقشقيه مى فرمايد:
فيا لله وللشورى، متى اعترض الرّيب فيّ مع الأوّل منهم حتّى صرتُ أُقرَنُ إلى هذه النظائر;11
پناه بر خدا از اين شورا! كدام زمان بود كه در مقايسه من با نخستين آنان (ابوبكر و برترى من) شكّ و ترديد وجود داشته باشد، تا چه رسد به اين كه مرا هم سنگ امثال آن ها (اعضاى شورا) قرار دهند.
پس شورا هرگز مورد قبول اميرالمؤمنين عليه السلام نبوده است، از اين رو حضرت اميرالمؤمنين در اين باره مى فرمايد:
فإن كنت بالشّورى ملكت اُمورهم *** فكيف بهذا والمشيرون غيّب;12
تو اگر به واسطه شورا زمام امور مردم را بدست گرفته اى.
چگونه مى شود در صورتى كه اهل شور و مشورت (بنو هاشم و بزرگان اصحاب) غايب بوده اند.
در اين بيت شعر، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام ضمن تعريض به اصل شورا، در تحقق آن نيز خدشه مى كند. به عبارت ديگر حضرتش در مقام احتجاج مى فرمايد حتى اگر دليل شما براى اثبات خلافت شورا باشد، اين امر تحقق پيدا نكرده است، چرا كه افراد ذى صلاح براى مشورت در سقيفه غايب بودند. پس بر اساس خطبه شقشقيه، نه تنها اصل شورا براى تعيين امام مورد قبول اميرالمؤمنين عليه السلام نيست، بلكه حضرتش اين كار را در مورد ابوبكر محقق نمى داند.
هم چنين وقتى معاويه بحث شورا را مطرح كرد، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در مقام احتجاج با وى نوشت:
وإنّما الشورى للمهاجرين والأنصار، فإن اجتمعوا على رجل وسمّوه إماماً، كان ذلك لله رضاً، فإن خرج من أمرهم خارجٌ بطعن أو بدعة ردُّوه إلى ما خرج منه، فإن أبى، قاتلوه على اتّباعه غير سبيل المؤمنين وولاه ما تولى;13
شورا تنها از آنِ مهاجران و انصار است. اگر اينان بطور اتفاق كسى را امام دانستند، خداوند از اين امر راضى و خشنود است، و اگر كسى از فرمان آنان با زور سرنيزه و يا از روى بدعت خارج شود او را به جاى خود مى نشانند. پس اگر سرپيچى كند با او نبرد مى كنند، چرا كه از غير طريق اهل ايمان پيروى كرده و پيروى اش از آن چه دوست داشته است.
مسلماً اين مطلب هرگز بيان گر موافقت اميرالمؤمنين عليه السلام با شورا و اجماع نيست، بلكه صرفاً احتجاج با مخالف بر مبناى اوست.
پس طريقيت شورا براى تعيين امام نه از كلام خدا قابل استفاده است و نه در سنّت رسول خدا صلى الله عليه وآله دليلى مى توان بر آن يافت. حتى خلفاى اهل تسنّن نيز اعتقادى به شورا براى تعيين امام نداشتند. چنان كه گذشت، خود ابوبكر از سوى عمر و صرفاً با بيعت او خليفه شد. وى نيز براى تعيين عمر به جانشينى خود با احدى مشورت نكرد.
عمر هم اساساً با شورا موافق نبود. وى آرزو داشت كه اى كاش معاذ بن جبل زنده بود و او را خليفه خود قرار مى داد. احمد بن حنبل در مسند خود در اين باره مى نويسد:
حدّثنا عبدالله، حدثني أبي، حدّثنا أبو المغيرة وعصام بن خالد قالا: حدّثنا صفوان عن شريح بن عبيدة وراشد بن سعد وغيرهما قالوا: لمّا بلغ عمر بن الخطّاب رضي الله عنه سرغ، حدّث أنّ بالشّام وباءً شديداً. قال: بلغني أنّ شدّة الوباء في الشّام. فقلت: إن أدركني أجلي وأبو عبيدة بن الجرّاح حيٌ استخلفته، فإن سألني الله لم استخلفته على أمّة محمّد صلّى الله عليه وآله؟ قلت: إنّي سمعت رسولك صلّى الله عليه وآله يقول: إنّ لكلّ نبي أميناً وأميني أبو عبيدة بن الجراح، فأنكر القوم ذلك وقالوا ما بال عليا قريش يعنون بني فهر، ثمّ قال: فإن أدركني أجلي وقد توفّي أبو عبيدة، استخلفت معاذ بن جبل، فإن سألني ربّي عزّوجلّ لم استخلفته؟ قلت: سمعت رسولك صلّى الله عليه وآله يقول إنّه يحشر يوم القيامة بين يدي العلماء نبذة;14
گويند زمانى كه عمر بن خطاب در راه شام به منطقه سرغ رسيد، خبر شيوع وباى شديد را در شام به وى دادند. پس او گفت: به من خبر رسيده كه در شام وبا شديداست، اگر مرگ من فرا رسيد و ابوعبيدة بن جراح زنده بود، او را جانشين خود قرار مى دادم و خدا اگر از من بپرسد چرا او را جانشين خود بر امت محمّد صلى الله عليه وآله نمودى؟ گويم: شنيدم رسول تو گفت: هر نبى امينى دارد و امين من ابوعبيدة بن جراح است. مردم اين مطلب را انكار كرده و گفتند: با وجود على در ميان قريش، فردى از بنو فهر مطرح شود؟! سپس عمر گفت: اگر مرگ فرا رسيد و ابوعبيده نيز مرده بود، معاذ بن جبل را جانشين خود مى كردم و اگر خدا علت آن را پرسيد، مى گويم: شنيدم كه پيامبرت گفت: او در روز قيامت در ميان علما محشور مى شود.
بالاتر از اين، نوشته اند كه عمر آرزوى حياتِ سالم مولا ابوحذيفه را داشت كه اى كاش سالم زنده بود و او را خليفه خود قرار مى دادم. از وى نقل كرده اند كه گفت:
لو كان سالم حيّاً لاستخلفته.15
پس عمر اعتقادى به شورا نداشته است و حتى حاضر بود غلامى را خليفة المسلمين قرار دهد.
حال بايد ديد مسئله شورا از چه هنگام و با چه انگيزه اى مطرح شده است، و عمر چرا ـ على رغم عدم اعتقاد به شورا ـ تعيين خليفه پس از خود را به عهده شورا گزارده است؟
بخارى به نقل از ابن عباس در اين باره مى نويسد كه گفت:
كنت اُقريء رجالا من المهاجرين منهم عبدالرحمن بن عوف، فبينما أنا في منزله بمنىً وهو عند عمر بن الخطّاب في آخر حجّة حجّها إذ رجع إليّ عبدالرحمن فقال: لو رأيت رجلا أتى أمير المؤمنين اليوم، فقال: ياأمير المؤمنين، هل لك في فلان يقول: لو قد مات عمر، لقد بايعت فلاناً، فوالله ما كانت بيعة أبي بكر إلاّ فلتةً فتمّت؟
فغضب عمر ثمّ قال: إنّي إن شاء الله لقائمٌ العشيّة في النّاس، فمحذّرهم هؤلاء الذي يريدون أن يغصبوهم أُمورهم.
قال عبدالرحمن: فقلت يا أميرالمؤمنين، لا تفعل، فإنّ الموسم يجمع رعاع النّاس وغوغاءهم، فإنّهم هم الّذين يغلبون على قربك حين تقوم في النّاس وأنا أخشى أن تقوم فتقول مقالةً يطيّرها عنك كلُّ مطيّر وأن لا يعوها وأن لا يضعوها على مواضعها فأمهل حتّى تقدم المدينة، فإنّها دار الهجرة والسُنّة فتخلص بأهل الفقه وأشراف النّاس، فتقول ما قلت متمكّناً فيعي أهل العلم مقالتك ويضعونها على مواضعها.
فقال عمر: أما والله، إن شاء الله لأُقومنّ بذلك أوّل مقام أُقومُهُ بالمدينة.
قال ابن عبّاس: فقدمنا المدينة في عقب ذي الحجّة، فلمّا كان يوم الجمعة عجّلنا الرّواح حين زاغت الشّمس حتّى أجد سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل جالساً إلى رُكن المنبر، فجلست حوله تمسُّ رُكبتي رُكبته فلم أنشب أن خرج عمر بن الخطّاب، فلمّا رأيته مقبلا قلت لسعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل: ليقولنّ العشيّة مقالةً لم يقلها منذ استخلف.
فأنكر عليّ وقال: ما عسيت أن يقول ما لم يقل قبله.
فجلس عمر على المنبر، فلمّا سكت المؤذّنون، قام فأثنى على الله بما هو أهله ثمّ قال:
أمّا بعد، فإنّي قائلٌ لكم مقالةً قد قدّر لي أن اُقولها، لا أدري لعلّها بين يدي أجلي، فمن عقلها ووعاها، فليحدّث بها حيث انتهت به راحلته، ومن خشي أن لا يعقلها، فلا أُحلّ لأحد أن يكذب عليّ.
إنّ الله بعث محمّداً صلّى الله عليه وآله بالحقّ وأنزل عليه الكتاب، فكان ممّا أنزل الله آيةُ الرّجم فقرأناها وعقلناها ووعيناها، فلذا رجم رسول الله صلّى الله عليه وآله ورجمنا بعده، فأخشى إن طال بالنّاس زمانٌ أن يقول قائلٌ والله ما نجد آية الرَّجم في كتاب الله، فيضلّوا بترك فريضة أنزلها الله. والرَّجم في كتاب الله حقٌّ على من زنى إذا أحصن من الرّجال والنّساء إذا قامت البيّنة. أو كان الحبل أو الاعتراف.
ثمّ إنّا كنّا نقرأ فيما نقرأ من كتاب الله أن لا ترغبوا عن آبائكم. فإنّه كفرٌ بكم أن ترغبوا عن آبائكم. أو إنّ كفراً بكم أن ترغبوا عن آبائكم ألا ثمّ إن رسول الله صلّى الله عليه وآله قال: لا تطروني كما اُطري عيسى بن مريم وقولوا عبدالله ورسوله.
ثمّ إنّه بلغني أنّ قائلا منكم يقول: والله، لو مات عُمر بايعت فلاناً، فلا يغترّنّ امرؤٌ أن يقول: إنّما كانت بيعة أبي بكر فلتةً وتمّت. ألا وإنّها قد كانت كذلك، ولكنّ الله وقى شرّها. وليس منكم من تقطع الأعناق إليه مثل أبي بكر. من بايع رجلا عن غير مشورة من المسلمين، فلا يبايع هو ولا الّذي بايعه تغرّةً أن يقتلا.
وإنّه قد كان من خبرنا حين توفّى الله نبيّه صلّى الله عليه وآله أنّ الأنصار خالفونا واجتمعوا بأسرهم في سقيفة بني ساعدة، وخالف عنّا عليٌّ والزّبير ومن معهما. واجتمع المهاجرون إلى أبي بكر، فقلت لأبي بكر: يا أبا بكر، انطلق بنا إلى إخواننا هؤلاء من الأنصار، فانطلقنا نريدهم، فلمّا دنونا منهم، لقينا رجلان منهم صالحان، فذكرا ما تمالى عليه القوم، فقالا أين تريدون يا معشر المهاجرين؟ فقلنا: نريد إخواننا هؤلاء من الأنصار. فقالا: لا عليكم أن لا تقربوهم، اقضوا أمركم. فقلت: والله لنأتينّهم، فانطلقنا حتّى أتيناهم في سقيفة بني ساعدة، فإذا رجلٌ مزمّلٌ بين ظهرانيهم، فقلت: من هذا؟ قالوا: هذا سعد بن عبادة. فقلت: ماله؟ قالوا يوعك.
فلمّا جلسنا قليلا تشهّد خطيبهم، فأثنى على الله لما هو أهله ثمّ قال: أمّا بعد، فنحنُ أنصار الله وكتيبة الإسلام، وأنتم معشر المهاجرين رهطٌ وقد دفّت دافّةٌ من قومكم، فإذا هم يريدون أن يختزلونا من أصلنا وأن يحضنونا من الأمر.
فلمّا سكت، أردت أن أتكلّم وكنت زوّرت مقالةً أعجبتني أريد أن اُقدّمها بين يدي أبي بكر وكنت إداري منه بعض الحدّ، فلمّا أردت أن أتكلّم قال أبو بكر: على رسلك فكرهت أن اُغضبه.
فتكلّم أبوبكر، فكان هو أحلم منّي وأوقر والله، ما ترك من كلمة أعجبتني في تزويري إلاّ قال في بديهته مثلها أو أفضل منها حتّى سكت، فقال: ما ذكرتم فيكم من خير فأنتم له أهلٌ ولم يعرف هذا الأمر إلاّ لهذا الحيّ من قريش، هم أوسط العرب نسباً وداراً، وقد رضيت لكم أحد هذين الرجلين، فبايعوا أيّهما شئتم. فأخذ بيدي وبيد أبي عبيدة بن الجرّاح وهو جالسٌ بيننا، فلم أكره ممّا قال غيرها، كان والله أن اُقدّم فتضرب عنقي لا يقرّبني ذلك من إثم، أحبّ إليّ من أن أتأمّر على قوم فيهم أبو بكر. أللّهم إلاّ أن تسوّل إليّ نفسي عند الموت شيئاً لا أجدُهُ الآن.
فقال قائل الأنصار: أنا جذيلها المحكّك وعذيقها المرجّب، منّا أميرٌ ومنكم أميرٌ يا معشر قريش.
فكثر اللّغط، وارتفعت الأصوات حتّى فرقت من الاختلاف.
فقلت: أبسط يدك يا أبا بكر، فبسط يده فبايعته وبايعه المهاجرون ثمّ بايعته الأنصار.
ونزونا على سعد بن عبادة فقال قائلٌ منهم: قتلتم سعد بن عبادة، فقلت: قتل الله سعد بن عبادة.
قال عمر: وإنّا والله وجدنا فيما حضرنا من أمر أقوى من مبايعة أبي بكر، خشينا، إن فارقنا القوم ولم تكن بيعةٌ أن يبايعوا رجلا منهم بعدنا، فإمّا بايعناهم على ما لا نرضى وإمّا نخالفهم فيكون فسادٌ.
فمن بايع رجلا على غير مشورة من المسلمين، فلا يتابع هو ولا الّذي بايعه تغرّةً أن يقتلا;16
من به جمعى از مهاجران قرآن تعليم مى دادم كه يكى از آنان عبدالرحمان بن عوف بود. روزى در منا منزل او بودم و او نيز نزد عمر بن خطاب در آخرين حجى كه عمر به جا آورد، عبدالرّحمان از نزد عمر به سوى من برگشت و گفت: اى كاش نزد من بودى و مى ديدى كه شخصى نزد عمر آمد و گفت: آيا خبر دارى كه فلانى مى گويد اگر عمر بميرد، من با فلانى بيعت خواهم كرد. پس به خدا سوگند بيعت با ابوبكر چيزى جزء يك حادثه بى حساب و كتاب نبود كه انجام شد. عمر (با شنيدن اين خبر) خشمگين شد و سپس گفت: من ان شاء الله عصر در ميان مردم برخاسته و آن ها را از كسانى كه قصد غصب امورشان را دارند بر حذر خوهد داشت.
عبدالرّحمان مى گويد: گفتم: اى اميرالمؤمنين، اين كار را نكن، چرا كه اكنون موسم حجّ است، عوام مردم و كم خردان در اين جا جمع شده اند و من مى ترسم كه تو برخيزى و كلامى بگويى و گفتار تو به صورت نادرست در بلاد منتشر شود. پس مهلت بده تا به مدينه برسيم كه آن جا سرزمين هجرت و سنّت است. عمر گفت: بله، به خدا سوگند من ان شاء الله در نخستين فرصت و پس از رسيدن به مدينه به اين كار اقدام خواهم كرد.
ابن عباس گفت: ما بعد از ذو الحجّة به مدينه رسيديم تا اين كه روز جمعه شد. وقتى آفتاب بالا آمد به مسجد رفتم، ديدم كه سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل كنار منبر نشسته است. من نيز كنار او نشستم. به او گفتم: عمر امروز مطلبى خواهد گفت كه تاكنون نگفته است.
وقتى صداى مؤذن ها قطع شد عمر برخاست و چنان كه شايسته است خدا را ثنا كرد و سپس گفت: اما بعد، من سخنى براى شما خواهم گفت كه تقدير شده آن را برايتان بگويم. گمان مى كنم كه شايد اجل من نزديك باشد، پس هركس گفتار مرا فهميد و حفظ كرد آن را براى ديگران نقل كند، و هر كس مى ترسد كه گفتار مرا نفهمد، پس بر كسى حلال نيست كه به من دروغ ببندد. همانا خداوند محمّد صلى الله عليه وآله را به حقّ مبعوث كرد و بر او كتاب فرستاد و از جمله آياتى كه بر او نازل كرد آيه رجم بود كه ما آن را خوانديم، فهميديم و حفظ كرديم. سپس ما ضمن قرائت كتاب خدا، اين آيه را هم مى خوانديم «كه از پدران خود رو برنگردانيد كه اگر از پدران خود اجتناب كنيد، آن براى شما كفر است».
آن گاه عمر بن خطاب گفت: همانا رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: در مورد من غلو نكنيد، چنان كه در مورد عيسى بن مريم غلو كردند و به من بنده و رسول خدا بگوييد. به من رسيده كه يكى از شما مى گويد به خدا سوگند اگر عمر بميرد با فلانى بيعت خواهم كرد. به خود مغرور نشويد، آن كه مى گويد بيعت ابوبكر كارى ناگهانى بود كه انجام شد. آگاه باشيد كه بيعت ابوبكر چنان بود، ليكن خداوند امت را از شرّ آن حفظ كرد و در بين شما هم كسى نيست كه مانند ابوبكر به او روى آورده شود.
هر كس بدون مشورت با مسلمانان با كسى بيعت كند، بيعت كننده و بيعت شونده هر دو را خواهم كشت.
از أخبار ما هنگام رحلت رسول خدا صلى الله عليه وآله اين است كه انصار با ما مخالفت كردند و همگى در سقيفه بنو ساعده جمع شدند. على، زبير و همراهان آن دو نيز با ما مخالف بودند و مهاجران به خلافت ابوبكر اجماع كردند و من به ابوبكر گفتم: اى ابوبكر، بيا با هم به سراغ برادران انصار برويم. ما به قصد آنان حركت كرديم. در ميان راه دو نفر از برادران درست كار را ملاقات كرديم. آن دو گفتند: چرا به آن چه مردم توجه دارند ميلى نداريد؟ به كجا مى رويد؟ گفتيم: به ديدار انصار مى رويم. گفتند: خير! بر شماست كه امر خويش را دريابيد و به ايشان دوستى نكنيد. پس گفتم: سوگند به خدا، هر آينه به نزد آن ها (انصار) مى رويم. پس به آن جا كه رسيديم در ميان آن ها مردى بود كه به پتو پيچيده شده بود. گفتم اين كيست؟ گفتند: سعد بن عباده است. گفتم او را چه شده است؟ گفتند: سرما خورده است.
پس از اندكى نشستيم ديديم سخن گوى آن ها خدا را چنان كه شايسته است ثنا كرد و گفت: اما بعد، پس ما انصار خداوند و نشانه اسلام هستيم و شما اى گروه مهاجران گروه اندكى هستيد كه از سوى قوم خود رانده شده ايد، حال مى خواهيد حقِّ ما را ضايع كنيد؟
وقتى او ساكت شد خواستم سخن بگويم كه ابوبكر گفت: تو ساكت شو تا من صحبت كنم. ابوبكر سخنرانى كرد و اتفاقاً همان مطالبى را گفت كه من قصد گفتن آن ها را داشتم. پس از سخنرانى ابوبكر، درگيرى زياد شد و صداها بالا رفت تا آن جا كه نزديك بود سعد بن عباده زير دست و پا له شود… .
پيش از تحليل اين قول، بايد پاسخى براى اين پرسش بيابيم كه چه كسى قصد بيعت با چه شخصى را داشته است؟ در اين حديث اشاره اى به اين جهت نشده است; اما ابن حجر در مقدمه فتح البارى مى نويسد:
لم يسم القائل ولا الناقل، ثمّ وجدته في الأنساب للبلاذري بإسناد قوي من رواية هشام بن يوسف عن معمر عن الزهري بالإسناد المذكور في الأصلولفظه: قال عمر بلغني أن الزبير قال لو قد مات عمر بايعنا عليّاً. الحديث. فهذا أصح;17
قائل و ناقل اين سخن نام برده نشده است، اما من در كتاب الانساب بلاذرى به اسناد قوى از روايت هشام بن يوسف، از معمر از زهرى با اسناد مذكور در اصل صحيح بخارى و به همان لفظ يافتم كه عمر گفت: به من رسيده كه زبير گفته است اگر عمر بميرد ما با على بيعت خواهيم كرد. پس اين صحيح ترين قول است.
ابن حجر اين حديث را با همان سند و با همان الفاظى كه در كتاب بخارى آمده است از بلاذرى و وى از زهرى نقل مى كند، ا
منو