2 . تعدد راه هاى لطف
چنان كه گفتيم، وجود امام راه را براى رسيدن بندگان به كمال هموار مى سازد; پس لطف است. متكلمان سنّى در مقابل گفته اند كه ارسال رسول و نصب امام يكى از مصاديق لطف مى باشد و خداوند قادر است لطفش را از راه هاى ديگر شامل حال بندگان كند. بنابراين وجوب لطف با ضرورت نصب امام تلازم ندارد. در شرح مقاصد آمده است:
فإنّما يجب لو لم يقم لطف آخر مقامه كالعصمة مثلا، فلم لا يجوز أن يكون زمان يكون الناس فيه معصومين مستغنين عن الإمام؟ والقول بأنا نعلم قطعاً أن اللطف الذي يحصل بالإمام لا يحصل لغيره، مجرد دعوى ربما تعارض بأنا نعلم قطعاً جواز حصوله لغيره;1
اگر لطف ديگرى جايگزين آن نشود نصب امام واجب است، به مانند لطفى هم چون عصمت. چه دليلى بر عدم جواز اين سخن است كه زمانى بيايد، مردم در آن زمان از معصوم و امام بى نياز باشند؟ اين گفتار نيز كه ما قطعاً مى دانيم لطفى كه به واسطه وجود امام حاصل مى شود، با غير آن هرگز حاصل نمى شود، صرف ادعا است كه برابرى و معارضه مى كند با اين ادعا كه ما قطعاً مى دانيم كه حصول اين لطف از طرق ديگر هم ممكن است.
اين اشكال فرع بر آن است كه جهت لطف بودن امام با لطف بودن امر ديگر يكسان باشد، در صورتى كه ابعاد و آثار وجودى امام متعدد است. آثارى كه بر وجود امام مترتب است فقط به نفس نبوى و نفس ولوى اختصاص دارد و از موجود ديگرى اين آثار ظاهر نمى شود. مثلا دسترسى به حقايق احكام و اسرار شريعت از آثار وجودى امام است و كسى غير از امام نمى تواند حقائق و اسرار احكام و شريعت را بيان كند، و تنها امام است كه مى تواند اُمّت را از تحيّر و شك خارج سازد و به منزله قلب تپنده جامعه به آن حيات بخشد. مرحوم كلينى از يونس بن يعقوب نقل مى كند:
كان عند أبي عبدالله عليه السّلام جماعة من أصحابه منهم حمران بن أعين ومحمّد بن النعمان وهشام بن سالم والطيّار وجماعة فيهم هشام بن الحكم، وهو شابّ، فقال أبو عبدالله عليه السّلام: يا هشام ألا تخبرني كيف صنعت بعمرو بن عبيد وكيف سألته؟ فقال هشام: يابن رسول الله، إني اجلّك وأستحييك ولا يعمل لساني بين يديك. فقال أبو عبدالله عليه الصلاة والسّلام:
إذا أمرتكم بشيء فافعلوا. قال هشام: بلغني ما كان فيه عمرو بن عبيد وجلوسه في مسجد البصرة فعظم ذلك عليّ فخرجت إليه ودخلت البصرة يوم الجمعة فأتيت مسجد البصرة فإذا أنا بحلقة كبيرة فيها عمرو بن عبيد وعليه شملة سوداء متّزر بها من صوف، وشملة مرتد بها والناس يسألونه، فاستفرجت الناس فأفرجوا لي ثم قعدت في آخر القوم على ركبتي ثم قلت: أيها العالم إني رجل غريب تأذن لي في مسألة؟ فقال لي: نعم. فقلت له: ألك عين؟ فقال: يا بنيّ، أيّ شيء هذا من السئوال؟ وشيء تراه كيف تسأل عنه؟ فقلت: هكذا مسألتي. فقال: يا بُنيّ سل وإن كانت مسألتك حمقاء. قلت: أجبني فيه. قال لي: سل. قلت: ألك عين؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع بها؟ قال: أرى بها الألوان والأشخاص. قلت: فلك أنف؟ قال: نعم فما تصنع به؟ قال: أشمّ به الرائحة. قلت: ألك فم؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع به؟ قال: أذوق به الطعم. قلت: فلك اذن؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع بها؟ قال: أسمع بها الصوت. قلت: ألك قلب؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع به؟ قال: أميّز به كلّما ورد على هذه الجوارح والحواسّ. قلت: أو ليس في هذه الجوارح غنى عن القلب؟ فقال: لا. قلت: وكيف ذلك وهي صحيحة سليمة؟ قال: يا بنيّ، إن الجوارح إذا شكّت في شيء شمّته أو رأته أو ذاقته أو سمعته ردّته إلى القلب فيستيقن اليقين ويبطل الشك. قال هشام: فقلت له: فإنّما أقام الله القلب لشك الجوارح؟ قال: نعم. قلت: لابد من القلب وإلاّ لم تستيقن الجوارح؟ قال: نعم. فقلت له: يا أبا مروان، فالله تبارك وتعالى لم يترك جوارحك حتى جعل لها إماماً يصحّح لها الصحيح ويتيقّن به ما شكّ فيه، ويترك هذا الخلق كلهم في حيرتهم وشكهم واختلافهم لا يقيم لهم إماماً يردّون إليه شكهم وحيرتهم ويقيم لك إماماً لجوارحك تردّ إليه حيرتك وشكّك. قال: فسكت ولم يقل لي شيئاً. ثم التفت إليّ فقال لي: أنت هشام بن الحكم؟ فقلت: لا! قال: أمن جلسائه؟ قلت: لا. قال: فمن أين أنت؟ قال: قلت: من أهل الكوفة. قال: فأنت إذاً هو. ثمّ ضمّني إليه وأقعدني في مجلسه وزال عن مجلسه وما نطق حتى قمت.
قال: فضحك أبو عبدالله عليه السّلام وقال: يا هشام، من علّمك هذا؟ قلت: شيء أخذته منك وألّفته. فقال عليه السّلام: هذا والله مكتوب في صحف إبراهيم وموسى;2
به همراه عده اى از اصحاب امام صادق عليه السلام در خدمت ايشان بوديم از جمله حمران بن اعين، محمّد بن نعمان،3 هشام بن سالم، طيار و گروه ديگرى كه هِشام بن حكمِ جوان نيز در ميان آنان بود. امام صادق عليه السلام فرمود: اى هِشام، آيا نقل نمى كنى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و از او چه پرسيدى؟ هشام عرض كرد: اى فرزند رسول خدا، من از بزرگى شأن شما حيا مى كنم و نزد شما زبانم را ياراى سخن گفتن نيست. امام صادق عليه السلام فرمود: هر گاه ما دستورى به شما داديم، اطاعت كنيد و آن را انجام دهيد. هشام عرض كرد: خبر جايگاه عمرو بن عبيد و جلسه وى در مسجد بصره به من رسيد و بر من گران آمد. پس به سوى او حركت كردم و روز جمعه وارد بصره شدم.4 به مسجد بصره رفتم. ديدم جمعيت زيادى دور عمر بن عبيد جمع شده اند. او يك پارچه مشكى بر دوش انداخته بود و پارچه پشمى سياهى نيز به خود بسته بود و مردم از او سؤال مى كردند. از آن جماعت جا طلب كردم. آنان براى من جا باز كردند و من در انتهاى جمعيت بر روى زانوهايم نشستم. آن گاه گفتم: اى عالم، من مردى غريبم. آيا به من اجازه سؤال كردن مى دهى؟ گفت: بله. پرسيدم: آيا تو چشم دارى؟ گفت: پسرم اين چه سؤال است كه مى پرسى؟ آيا از آن چه كه مى بينى سؤال مى كنى؟ گفتم: سؤال من اين چنين است. گفت: هر چند سؤال تو احمقانه است، امّا بپرس. گفتم: آيا پاسخ سؤال مرا مى دهى؟ گفت: بپرس. گفتم: آيا تو چشم دارى؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: رنگ ها و اشخاص را با آن مى بينم. گفتم: آيا بينى دارى؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: با آن بوها را استشمام مى كنم. گفتم: آيا دهان دارى؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: با آن طعم ها را مى چشم. گفتم: آيا گوش دارى؟ گفت: بله، گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: صداها را با آن مى شنوم. گفتم: آيا قلب دارى؟ گفت: بله. گفتم: با آن چه مى كنى؟ گفت: هر آن چه كه به واسطه اين حوّاس و اعضاء دريافت مى دارم با آن تشخيص مى دهم. گفتم: آيا اين اعضا از قلب بى نياز نيستند؟ گفت: نه. گفتم: اين چه طور ممكن است؟ در حالى كه اعضاء صحيح و سالم هستند. گفت: پسرم وقتى هر يك از اين اعضا در آن چه مى بويد، يا مى بيند، يا مى چشد و يا مى شنود شك كند، آن را به قلب ارجاع مى دهد تا يقين برايش حاصل شود و شكش از بين برود. هشام گويد: گفتم: پس خداوند قلب را براى رفع شك اعضاء قرار داده است؟ گفت: بله، گفتم: پس حتماً بايد قلب باشد و الاّ اعضا به يقين نمى رسند؟ گفت: بله. گفتم: اى ابا مروان،5 پس خداوند اعضاء بدن تو را رها نكرده و براى آن ها امامى قرار داده كه به واسطه آن درستى امور صحيح را بداند و شكش به يقين تبديل شود، با اين حال ]معتقدى كه[ همه اين بندگان را در حيرت و شك و اختلاف واگزارده و براى آن ها امامى قرار نداده كه در موارد شك و حيرت به او مراجعه كنند; ولى براى اعضاء بدن تو امامى قرار داده كه حيرت و شك خود را به آن ارجاع دهى؟
هشام مى گويد: عمرو بن عبيد ساكت شد و هيچ پاسخى به من نداد. سپس رو به من كرد و گفت: آيا تو هشام بن حكم هستى؟ گفتم: نه. گفت: آيا همنشين و هم جلسه او هستى؟ گفتم: نه. گفت: از كجا آمده اى؟ گفتم: اهل كوفه هستم. گفت: در اين صورت تو هشام بن حكم هستى. سپس مرا نزد خود برد و در جايگاهش نشانيد و مجلس در سكوت گذشت و او هيچ نگفت تا من برخاستم. ]راوى [گويد: امام صادق عليه السلام در اين هنگام خنديد و فرمود: اى هشام، اين استدلال را چه كسى به تو ياد داده است؟ گفتم: آن را از شما فرا گرفتم و منسجم ساختم. امام صادق عليه السلام فرمود: به خدا اين استدلال در صحف ابراهيم و موسى على نبينا وآله وعليهما السلام مكتوب است.
پس ضرورت نصب امام از سوى خدا جهت رفع اختلاف، شك و حيرت در جامعه ضرورى است.
با اين وجود تفتازانى مى گويد كه اين مشكل با عصمتِ همه جامعه نيز قابل حل است و خداوند مى تواند به جاى نصب امام به همه بندگان عصمت دهد! در پاسخ مى گوئيم:
اولا: در عالمِ واقع، خداى تعالى همه انسان ها را معصوم خلق نكرده است و بحث ما به واقع نظر دارد.
ثانياً: سخن تفتازانى نوعى تعيين تكليف براى خدا است. اراده خداوند بر آن تعلق گرفته كه موجوداتى جائز الخطا و مختار خلق كند، انگيزه هاى مختلف در آن ها قرار دهد و آن ها را تكليف و امتحان نمايد و در اين شرايط است كه نصب امام بر خدا ضرورت مى يابد.
به علاوه خود تفتازانى و ديگر متكلّمان سنّى، در مقام اثبات وجوب گزينش امام توسط مردم، مسأله جلب منافع و دفع مضرات را مطرح مى كنند. اين موضوع از اين واقعيت حكايت دارد كه اهل سنّت فرض عصمت خلق را منتفى مى دانند. به همين جهت معتقدند كه وجود امام، براى اقامه حدود، قصاص، اخذ حق مظلوم از ظالم و غيره لازم است. اگر همه معصوم باشند، ديگر چه فرقى بين امام و مأموم خواهد بود؟ چه نيازى به امام هست؟ اجراى حدود و قصاص به چه معناست؟
در نتيجه روشن است كه انظار ارائه شده بايد ناظر به واقع باشد و الاّ بحث امامت از اساس بى معنا خواهد بود.
1 . شرح المقاصد في علم الكلام: 2 / 276.
2 . الكافي: 1 / 169 ـ 171، حديث 3.
3 . مراد مؤمن الطّاق است.
4 . معلوم است كه هشام از شهر ديگرى براى مقابله با عمرو بن عبيد به بصره رفته است.
5 . اين كنيه، كنيه عمرو بن عبيد است.