امام هادى و دعاى باران مسيحيان
آرى، شأن ائمه عليهم السلام در طول تاريخ همين گونه بوده است. داستانى در شهر سامرّا در زمان امام هادى عليه السلام در نماز استسقا اتفاق افتاد. اين داستان در كتاب هاى اهل سنّت نيز آمده است. در اين زمينه مى خوانيم:
مسلمانان سه روز براى استسقا به بيرون شهر رفتند، ولى باران نباريد، اما روز چهارم بزرگ نصارا با رهبانان و مسيحيان براى استسقا به بيرون شهر رفتند و باران باريد. روز بعد نيز همين طور شد و در اثر اين امر، مسلمانان به شك افتادند. امام هادى عليه السلام در زندان بود، خليفه پيغام فرستاد كه اُمّت جدّت را درياب!
روز بعد جاثليق به همراه رهبانان براى دعا بيرون رفتند، امام هادى عليه السلام نيز در جمع ياران خود به بيرون رفتند، وقتى جاثليق دست به دعا برداشت، امام هادى عليه السلام به يكى از همراهانش دستور داد آمد و مشت او را باز كرد و استخوانى را كه در دستش بود، گرفت و دوباره هوا آفتابى شد، آن گاه حضرت به او فرمود: اكنون دعا كن!
او دعا كرد و دعاى او مستجاب نشد و شك و شبهه از بين رفت و آن جا گفتند: امام عليه السلام اسلام و مسلمانان را از انحراف نجات داد. او دعا كرد، امّا هوا آفتابى شد، خليفه پرسيد: اى ابامحمّد! اين استخوان چيست؟ فرمود:
هذا رجل مرّ بقبر نبي من أنبياء الله، فوقع في يده هذا العظم، وما كشف عن عظم نبي إلاّ هطلت السماء بالمطر;1
اين مرد از كنار قبر يكى از پيامبران الاهى عبور كرد و اين استخوان را به دست آورد و استخوان هيچ پيامبرى ظاهر نشود مگر اين كه باران فرو مى ريزد.
در قصه فيلسوفى به نام كندى آمده كه او مطالبى عليه قرآن نوشته بود. امام حسن عسكرى عليه السلام از اين ماجرا خبردار شدند و با يك كلمه اشكال او را دفع كردند.2
به راستى اگر اين قضيه باقى مى ماند چه تأثيرى نسبت به قرآن مى گذاشت؟
روشن است عدّه اى را منحرف مى كرد.
وقتى حضرت به او پيغام دادند، متنبه شد و از حرفش برگشت و فهميد كه اشتباه كرده است.
1 . الخرائج والجرائح: 1 / 442، حديث 23، كشف الغمة: 3 / 226، ينابيع الموده: 3 / 130.
2 . مناقب آل ابى طالب: 3 / 525 ـ 526، بحار الأنوار: 50 / 311، حديث 9.