لزوم حجّت به قاعده لطف
اساساً مقتضاى قاعده لطف اين است كه سه چيز بايستى باشد:
1 . چون غرض از خلقت بشر به كمال رسيدن او است، پس بايد برنامه اى براى اين جهت وجود داشته و كسى رساننده آن به بشر باشد. از برنامه به «شريعت» تعبير مى شود و رسول حامل آن است.
و اين كار را خداوند متعال انجام داده است.
2 . رسول الهى، كه وقتى خداوند متعال او را جهت ابلاغ شريعت و هدايت مردم انتخاب و نصب نمود، اين مسئوليت را بپذيرد.
و اين كار از ناحيه حضرت رسول تمام است.
3 . امام الهى بعد از رسول، چون رسول از دنيا رود بايد زمين خالى از حجت نباشد و هدايت گر بين مردم از جانب خدا و به نيابت از رسول وجود داشته و پذيراى اين مسئوليت بوده باشد.
و اين كار از طرف امام تمام است.
پس از اين مراحل كه به قاعده لطف تحقق يافته، خداوند در احتجاج بر مكلّفان مى فرمايد: مگر براى شما شريعت نفرستادم؟
ـ آرى، فرستادى.
آيا حامل اين شريعت محمّد بن عبداللّه صلى اللّه عليه وآله شما را دعوت نكرد و به وظايفش عمل ننمود؟
ـ چرا، و خيلى زحمت هم كشيد.
آيا پس از او براى شما حجّت هايى قرار ندادم و آن ها هدايت شما را به عهده نگرفتند؟
ـ چرا قرار دادى، و به تكليفشان عمل كردند.
پس چرا گوش نداديد؟ چه كسى مقصّر است؟
اين همان احتجاج الهى است. بنابراين، اگر غير از اين باشد، مؤاخذه و بازخواست قبيح خواهد بود; از اين رو عقل مى گويد: عقاب بدون بيان، قبيح است و شرع هم همين را مى گويد، آن جا كه مى خوانيم:
(وَما كُنّا مُعَذِّبينَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً);1
و ما هرگز (گروهى را) مجازات نخواهيم كرد، مگر آن كه پيامبرى برانگيزيم.
طبق اين بيان، شأن و منزلت ائمّه عليهم السلام در اين جهان چنين مى شود كه «اللّه يحتجّ بهم على عباده; خداوند سبحان به وسيله آنان بر بندگانش احتجاج مى كند» تا فردى معصوم نباشد، قابليّت احتجاج ندارد وگرنه هر عالمى در جامعه در حدّ خود كه به وظايفش عمل مى كند حجّت است. مگر نمى گويند: حجّة الاسلام؟ هر فرد متّقى و متديّنى در جامعه در حدّ خود بر ديگران حجّت است; ولى هيچ كدام از اين ها معصوم نيستند. معصوم حجّت خداوند سبحان است بر جميع خلايق. اين كه در مورد غير معصوم گفته شود: «حجّة اللّه» اين سخن غلط است، يا مجاز است، يا تعارف… آرى، آن مقام ائمّه عليهم السلام است.
و طبق شرحى كه گفته شد صلاح جامعه به سه پايه نياز دارد:
پايه نخستين بر خداست; پايه دوم بر مرسَل، و پايه سوم بر امام بعد از رسول، كه با اين سه اصل، زمينه صلاح يك جامعه تحقّق پيدا مى كند. پس اگر چنين نشود خود مردم مقصرند، و اين واقعيّتى است و به اين معنا برهان قائم است.
بريد بن معاويه گويد: امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
ليس للّه على خلقه أن يعرفوا قبل أن يعرّفهم وللخلق على اللّه أن يعرّفهم وللّه على الخلق إذا عرّفهم أن يقبلوا;2
براى خدا بر مردم حقى نيست تا بشناسند; بلكه حق مردم نسبت به خداوند اين است كه خداوند به آن ها بشناساند و آن گاه حق خدا بر مردم اين مى شود كه آنان پس از شناخت بپذيرند.
پس خدا معرّف را بايد نصب كند و او را به مردم معرّفى نمايد و تا اين امر تحقّق نيابد، احتجاج معنا ندارد. از طرفى معرفت اين معرّف بايستى از طريق خاصّى باشد; چرا كه خداوند متعال معرفت خود را نيز از طريق خاصّى معيّن كرده است، نه هر كسى كه عقلش هر چه گفت و نه هر شيخ يا مرشدى در عالم ادّعا كند. در اين صورت، همه اين راه ها انحرافى مى شود; از اين رو ائمّه عليهم السلام فقط بعد از رسول اللّه حجّت هاى خداوند متعال هستند.
آرى، اين بيان واضح و برهانى گويا است كه اگر خداوند در اين عالم حجّت قرار نداده بود، مردم بر خدا حجّت داشتند و محاجّه مى كردند كه كسى را براى ما نفرستادى. پس چه مى خواهى؟ اين همان معناى آيه است كه مى فرمايد:
(لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ);3
تا پس از آمدن پيامبران حجّتى براى مردم در برابر خدا نباشد.
تمام آن چه گفته شد، درباره قيام ائمه عليهم السلام به وظيفه الهى خويش در برابر شريعت از جهتى و در برابر مكلّفان از جهت ديگر است كه خداوند متعال به نقش آنان در حفظ و ابلاغ شريعت و هدايت امّت احتجاج خواهد كرد.
ظاهر عبارت اين است كه ائمه عليهم السلام خودشان «حجج» خداوند متعال هستند و اين شأن و منزلت بالاترى از مقام ياد شده است.
1. سوره اسراء (17): آيه 15.
2. الكافى: 1 / 164، حديث 1، التوحيد، شيخ صدوق: 412.
3. سوره نساء (4): آيه 165.