معيار عزّت و ذلّت
آرى، ابن تيميّه با ديد مادّى پيشرفت را تنها در جنگ و خونريزى و كشورگشايى مى بيند و براى علم و دانش، مكارم اخلاق و فرهنگ اسلام هيچ ارزشى نمى پندارد. از اين رو ادّعا مى كند كه در ميان دوازده امام شما شيعيان تنها براى يكى از آن ها سلطنت و قدرت فراهم شد و او نيز هيچ قلمروى به قلمرو مسلمانان نيفزود. به اين سخن او دقت كنيد:
در ميان كسانى كه اماميه ادعاى عصمت براى آن ها مى كنند تنها على از راه بيعتِ سران به حكومت رسيد، در زمان سلطنت او نيز چندان نفع و مصلحتى در اين دنيا نصيب مسلمانان نشد; آن چنان كه در زمان سه خليفه پيشين شده بود. بنابراين مى توان به طور قطع و يقين نتيجه گرفت آن لطف و مصلحتى كه ادعا مى كنند با امامانشان حاصل مى شود، باطل است.1
آن گاه در جاى ديگر مى افزايد:
هر كس گمان مى كند آن دوازده نفرى كه پيامبر وعده آمدنشان را داده2 همين دوازده نفرى هستند كه شيعيان ادّعاى امامت آن ها را مى كنند، او در نهايت جهل و نادانى است; زيرا هيچ كدام از آن ها دست به شمشير نبردند مگر على بن ابى طالب، او هم نتوانست در زمان خلافتش با كفار نبرد كند حتى يك شهر هم فتح نكرد و يك كافر را هم نكشت، بلكه مسلمانان شروع به كشتن يك ديگر كردند تا آن جا كه كفار، مشركان و اهل كتاب در شرق ممالك اسلامى و نيز در شام به آن ها طمع نمودند; به گونه اى كه گفته شده آن ها برخى از شهرهاى مسلمانان را تصاحب كردند. اين چه عزتى است كه در زمان خلافت او نصيب اسلام شد؟!… .
بنابراين، اسلام نزد شيعيان، همان خوارى آن هاست و ما در ميان هواپرستان ذليل تر از رافضى ها نداريم.3
معيار عزّت و ذلّت و نفع و مصلحت در نزد ابن تيميّه فقط شمشير، خونريزى و كشورگشايى است و كسى عزيز خواهد بود كه به هر قيمت اين كار را انجام دهد، گرچه به قيمت محو الگوهاى اسلام، ايجاد تنفّر و وحشت در دل مردم از اسلام، جلوگيرى از انتشار فرهنگ آن، باشد. مهم افزايش قلمرو حكومتى است.
در اين نوع كشورگشايى پس از قتل و غارت، فرمان صادر مى كنند كه كسى حق ندارد از پيامبر براى مردم چيزى نقل كند، مبادا مردم بفهمند كه روش پيامبر غير از اين بوده است. آن گاه بخشنامه صادر مى كنند كه در تمام قلمرو فتح شده به الگوهاى واقعى اسلام دشنام دهند، دروازه دانش شهر نبوى را لعن نمايند; چرا كه اگر مردم آن ها را به عنوان مرجع دينى و علمى بپذيرند، كار تمام است. بايد دست مردم را از علوم خودشان نيز كوتاه نمود، نبايد گذاشت آن ها از كتاب ها و كتابخانه هاى خود استفاده كنند.
از اين رو، نخستين فرمانى كه در كشورهاى تازه فتح شده اجرا مى شود، به آتش كشيدن كتاب ها و كتابخانه هاست; آتشى كه با آن مى توان حمام هاى شهر را گرم كرد تا مردم به وظيفه شرعى استحمام عمل كنند. به اين نمونه توجه كنيد:
پس از آن كه عمرو عاص به دستور عمر، شهر اسكندريّه مصر را فتح كرد، يكى از دانشمندان اسكندريّه به نام يحيى غراماطى نزد او آمد. عمروعاص مى دانست كه او چه كسى است و چه مقدار به علوم مختلف احاطه دارد، از اين رو او را گرامى داشت و مرتب از او مطالب علمى و دانش هاى مختلف بشرى را مى آموخت; زيرا عمرو انسان عاقل و نيك انديشى بود و خوب به سخن دانشمندان گوش فرامى داد.
روزى يحيى به او گفت: تو تمامى مناطق اسكندريه را در تصرّف خود درآوردى و هر چه در آن بود بر آن مهر زدى، هر چيزى كه به درد تو مى خورد، ارزانى خودت، ما با آن كارى نداريم، اما آن چه كه به دردت نمى خورد و نفعى از آن عايدت نمى شود، به ما برگردان كه ما به آن سزاوارتريم.
عمرو عاص گفت: چه مى خواهى؟
گفت: كتاب هاى حكمت كه در خزانه هاى پادشاهى نگه دارى مى شود.
عمرو گفت: من در اين موضوع مهم نمى توانم خودسرانه تصميم بگيرم و بايد از رئيس مسلمانان عمر بن خطاب كسب اجازه كنم.
آن گاه نامه اى به عمر نوشته و سخن آن دانشمند را به اطلاعش رساند. پس از چندى جواب نامه از سوى عمر آمد، بخشنامه عمر از اين قرار بود:
«اما آن كتاب هايى كه گفتى: پس اگر آن چه در آن ها نوشته شده در قرآن وجود دارد، ما به آن ها نياز نداريم و اگر آن چه در آن ها نوشته شده، مخالف با قرآن است، نبود آن ها بهتر است. از اين رو وظيفه تو آن است كه آن ها را از بين ببرى».
پس از اين حكمِ حكومتى، عمروعاص آن كتاب ها را ميان حمام هاى اسكندريّه تقسيم كرد تا به جاى هيزم به وسيله آن ها آب حمام را گرم كنند، تا اين كه طىّ شش ماه، سوخت حمام ها از آن كتاب ها تأمين مى شد و همه آن ها از بين رفت، ماجرا را بشنو و انگشت شگفتى به دندان بگير.4
عمرو عاص به جز اين كتاب هايى كه در خزانه ملوكيّه از آن ها مراقبت مى شد، چندين كتابخانه ديگر را نيز در مصر به آتش كشيد، از جمله كتابخانه اى كه اسكندر بعد از ساختن شهرش آن را بنا كرده بود.5
در نقلى آمده است: كتاب هايى كه در مدت شش ماه حمام هاى اسكندريّه را گرم كردند به امر «بطولوماوس فيلادلفوس» از پادشاهان اسكندريّه جمع شده بود. او دستور داد در تمامى شهرها و كشورها جست و جو كردند و هر كتابى در هر علمى نوشته شده بود با چندين برابر قيمت خريدارى كرده و در خزانه خود نگه دارى مى كرد تا تعداد كتاب ها به پنجاه هزار و صد و بيست عنوان كتاب رسيده بود، پس از آن نيز مرتب بر تعداد آن ها افزوده مى شد و هر پادشاه جديدى كه مى آمد مسئول مراقبت و حفظ آن كتاب ها بود.6
ابن نديم گويد: كتاب هاى سوخته آن كتابخانه شامل تمامى دانش هاى آن زمان بوده، از قبيل فلسفه، رياضيات، طب، حكمت، آداب و هيئت.7
البته اين رأى خليفه به كتابخانه اسكندريّه مختصّ نبوده; بلكه هر جايى كه فتح مى شد همين فرمان را در مورد آن صادر مى نمود.8سعد بن ابى وَقّاص به فرمان عمر همه كتاب هاى ايرانيان را به دريا ريخت.9 او درباره كتاب هاى مدائن نيز همين گونه رفتار كرد، تا جايى كه كتاب هاى پيامبران پيشين نيز از اين قانون مستثنا نبودند.10
ما ادّعا نمى كنيم كه همه مطالب آن كتاب ها صحيح و درست بوده است، امّا اين رفتار با كتاب و كتابخانه، نشان گر دشمنى عمر با علم و دانش است. بسيارى از اين علوم حاصل تجربه بشر در زمان هاى طولانى است.
در واقع اين گونه رفتار نابودى تمدّن بشرى است، در اين شيوه حكومتى كسى حق ندارد از قرآن چيزى بپرسد، فقط همين متن عربى آن را هر كه بلد است بخواند، اما اگر معناى كلمه اى از آن را نفهميد حقّ سؤال ندارد، وگرنه تازيانه خليفه مسلمانان پشتش را مى نوازد. در نقلى آمده است:
پس از آن كه عراق فتح شد شخصى از آن سامان به نام «صبيغ عراقى» مرتب از لشكريان اسلام در مورد قرآن، سؤالاتى را مطرح مى كرد و از مطالب آن مى پرسيد تا اين كه همراه لشكريان به مصر آمد، به محض ورود به مصر، عمرو عاص او را با نامه اى به سمت عمر بن خطاب فرستاد، وقتى كه نامه رسان، نامه عمرو عاص را كه در آن شرح حال آن عراقى نوشته شده بود به عمر داد و او از مضمون نامه آگاه شد، سخت برآشفت و گفت: اين مرد كجاست؟
او گفت: در ميان كاروان است.
عمر گفت: برو ببين اگر گريخته باشد عقوبت دردناكى در انتظارت خواهد بود.
آن شخص رفت و صبيغ را آورد. عمر به او رو كرد و گفت: تو كسى هستى كه چيزهاى تازه مى پرسى؟!
آن گاه عمر كسى را فرستاد تا شاخه هاى تازه از نخل آوردند، آن ها را به هم بست و شروع كرد به زدن به پشت او، آن قدر زد تا پشتش ترك برداشت، سپس او را رها كرد تا به مرور زمان آن شكاف در كمرش بهبود يافت، دو مرتبه او را خواست و آن قدر زد كه شكاف دو مرتبه باز شد، باز او را رها كرد تا خوب شد، براى مرتبه سوم او را خواست تا تنبيه كند. صبيغ گفت: اگر مى خواهى مرا بكشى راحتم كن، اگر مى خواهى مرا مداوا كنى به خدا سوگند! خوب شده ام و به مداواى تو نيازى ندارم.
عمر به او اجازه داد به سرزمين خود ـ عراق ـ برگردد و نامه اى به ابوموسى اشعرى نوشت كه هيچ كس از مسلمانان حق ندارد با او هم سخن شود. كار بر او بسيار تنگ شد تا اين كه ابوموسى به عمر نوشت: اين مرد توبه خوبى كرده است.
عمر در جواب نامه نوشت: از اين پس مانعى ندارد مردم با او هم سخن شوند.11
رفتار خليفه با مردم سرزمين هاى فتح شده و علم و دانش آنان اين گونه بود، با اين حال آيا عزتى براى اسلام و مسلمانان مى ماند؟!
ابن تيميّه گمان كرده عزّت يعنى زورگويى، قلدرى! به نظر شما آيا عزّت اسلام به اين است؟ يا به مكتبى كه فرياد علم و عقل سر داده، مكتبى كه مردم را وادار مى كند تا بپرسند و بفهمند، حديث نقل كنند، بنويسند و مذاكره نمايند. مكتبى كه شعارش اين است:
احتفظوا بكتبكم، فإنّكم سوف تحتاجون إليها.12
كتاب هاى خود را به خوبى محافظت كنيد كه به زودى به آن ها نياز پيدا مى كنيد.
به راستى امروزه راه و روش چه كسانى را مى توان به عنوان الگوهاى واقعى اسلام به جهان معرفى كرد:
1 . راه و روش زمامداران كشورگشا؟
2 . راه امامانى كه آثار علمى آنان هر انسان منصفى را تحت تأثير قرار داده است؟
براى نمونه همين كشور مصرى كه عمرو عاص از طرف عمر آن گونه رفتار كرد، امير مؤمنان على عليه السلام چگونه رهبرى كرده است. نگاهى گذرا به عهدنامه آن حضرت به مالك اشتر در مورد ولايت مصر شاهد صدق سخن ماست. آيا عهدنامه مالك اشتر عزت اسلام است يا رفتار عمرو عاص؟!
آن بخشنامه عمر بود و اين هم بخشنامه امير مؤمنان على عليه السلام:
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اين فرمان بنده خدا على امير مؤمنان به مالك اشتر پسر حارث است در عهدى كه با او دارد، هنگامى كه او را به فرماندارى مصر برمى گزيند… او را به ترس از خدا فرمان مى دهد… .
پس اى مالك! بدان من تو را به سوى شهرهايى فرستادم كه پيش از تو دولت هاى عادل يا ستمگرى بر آن ها حكم راندند و مردم در كارهاى تو چنان مى نگرند كه تو در كارهاى حاكمان پيش از خود مى نگرى… مهربانى با مردم را پوشش دل خود قرار بده با همه دوست و مهربان باش.
هرگز مبادا چونان حيوان شكارى باشى كه خوردن آن ها را غنيمت دانى; زيرا مردم دو دسته اند:
دسته اى برادر دينى تواند.
و دسته ديگر همانند تو در آفرينش مى باشند… .
آداب پسنديده اى را كه بزرگان اين امت به آن عمل كرده اند و ملت اسلام با آن پيوند خورده و رعيّت با آن اصلاح شده بر هم مزن و آدابى را كه به سنّت هاى خوب گذشته زيان وارد مى كند، پديد نياور، كه پاداش براى آورنده سنّت و كيفر آن براى تو باشد كه آن ها را درهم شكستى.
با دانشمندان زياد گفت و گو كن، با حكيمان فراوان بحث كن; امورى كه مايه آبادانى و اصلاح شهرها بوده و چيزهايى كه پيش از تو موجب پايدارى مردم و برقرارى نظم مى شده است … .13
آرى، اين امير مؤمنان على عليه السلام است و اين هم دستورالعمل او به مالك اشتر، اما افسوس و صد افسوس كه معاويه نگذاشت پاى مالك به مصر برسد و در ميان راه او را شهيد كرد.
به راستى امروزه مردم جهان، اسلام را با عهدنامه مالك اشتر مى شناسند يا با رويّه خلفا؟
ملاك عزّت و ذلّت در نظر ابن تيميّه ماديات است، او با معنويات كارى ندارد و با علم و دانش ارتباطى ندارد، او كليد عزّت را گم كرده است. قرآن كريم در وصف منافقان مى فرمايد:
(الَّذينَ يَتَّخِذُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَميعًا);14
كسانى كه كافران را به جاى مؤمنان دوست و هميار خود برمى گزينند. آيا عزّت و سربلندى را نزد آنان مى جويند; به راستى كه تمامى عزّت ها نزد خدا است؟!
قرآن كريم در جاى ديگر از قول آن ها چنين حكايت مى كند:
(يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدينَةِ لَيُخْرِجَنَّ اْلأَعَزُّ مِنْهَا اْلأَذَلَّ وَلِلّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنينَ وَلكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَعْلَمُونَ);15
آن ها (پنهانى) مى گويند: اگر به مدينه برگشتيم به يقين عزيزان، ذليلان را (از شهر) بيرون مى كنند، در حالى كه تمامى عزّت مخصوص به خدا، رسول او و مؤمنان است; ولى منافقان نمى دانند.
ديدِ منافقان ديدِ مادّى بود، عزّت را در مال و منال و قدرت و شوكت مى ديدند و آن گاه كه به ثروت و مكنت يهوديان يا برخى از كفار مى نگريستند مى گفتند: اين ها عزيز هستند، اما مسلمانان كه گاه از شدّت فقر، لباس مناسبى براى پوشيدن ندارند، ذليل و خوار هستند.
دقيقاً همين بيمارى در ابن تيميّه وجود دارد، از ديد او زمامداران و سلاطين ستمگر، زورگو و كشورگشا مايه عزّت اسلام هستند، نه امامان عدالت گر و مناديان توحيد و گسترندگان علم و دانش و حكمت و معرفت.
1 . منهاج السنّه: 3 / 379.
2 . گفتنى است كه بنابر نقل صحيح و ثابت نزد اهل سنّت در كتاب هاى معتبر، پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله در حديثى فرموده اند:
«تا زمانى كه دوازده نفر ولايت مسلمانان را بر عهده داشته باشند، اسلام و دين عزيز و منيع خواهد بود».
علماى اهل سنّت در توجيه اين حديث درمانده اند و هر طور حساب مى كنند با عدد دوازده هماهنگ نمى شود. گاهى حتى نام برخى از افرادى را كه به طور علنى به جنگ قرآن و اسلام آمده اند در زمره اين دوازده نفر مى آورند، اما باز هم درست نمى شود و اين حديث تنها با امامان دوازده گانه شيعيان مطابق است.
3 . منهاج السنّه: 8 / 241 و 242.
4 . تاريخ مختصر الدول: 103، تاريخ التمدّن الاسلامى: 11 / 635.
5 . الافادة والاعتبار: 132.
6 . تراجم الحكماء: 354.
7 . فهرست ابن نديم: 301.
8 . كشف الظنون: 330.
9 . كشف الظنون: 1 / 679، تاريخ ابن خلدون: 1 / 50.
10 . المصنف ابن عبدالرزاق: 6 / 114 ح 10116، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 12 / 101، كنز العمّال: 1 / 374 ح 1632.
11 . سنن دارمى: 1 / 54 و 55، تاريخ مدينة دمشق: 23 / 411 / 2846، مختصر تاريخ دمشق: 11 / 46، تفسير ابن كثير: 4 / 232، الاتقان: 3 / 7، كنز العمّال: 2 / 331 / 14161. متقى هندى اين مطلب را از دارمى، نصر مَقْدِسى، اصفهانى، ابن انبارى، لالكائى و ابن عساكر نقل مى كند، الدر المنثور: 7 / 614، فتح البارى: 8 / 211. رك: الغدير: 6 / 291.
12 . اصول كافى: 1 / 52.
13 . نهج البلاغه: نامه 53.
14 . سوره نساء: آيه 139.
15 . سوره منافقون: آيه 8 .