اتفاق نظر مسلمانان بر خلافت على
آيا ابن تيميّه مى پذيرد كه امير مؤمنان على عليه السلام خليفه و جانشين پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله باشد؟
آيا ابن تيميّه حضرت مولى الموحّدين را به عنوان خليفه رسول خدا قبول دارد يا نه؟
بر همگان روشن است كه هيچ مسلمانى در خلافت و جانشينى آن حضرت ترديدى ندارد و همه مسلمانان متفقند كه او خليفه و جانشين پيامبر خداست; امّا آن چه مورد اختلاف شيعه و سنّى است اين است كه شيعيان، آن حضرت را خليفه بلافصل و نخستين امام و جانشين پس از رسول خدا صلى اللّه عليه وآله مى دانند، البتّه حق نيز همين است و ديگران آن وجود مقدس را در مرتبه چهارم مى دانند.
شما نمى توانيد مسلمانى را پيدا كنيد كه به طور كلّى منكر خلافت حضرت على عليه السلام باشد.
آرى، تنها گروهى از خوارج و ناصبى ها كه با بغض، كينه و دشمنى آن حضرت بزرگ شده اند و دشمنى و ناسزا گفتن به آن بزرگوار را مايه تقرّب به پروردگار مى دانند، خلافت آن حضرت را نمى پذيرند و تمامى مسلمانان، چه شيعه و چه سنّى، اين عده را كه به نام هاى ناصبى، خارجى و دشمن اهل بيت عليهم السلام معروفند، از اسلام خارج مى دانند.
پرسش ما اين است كه چرا ابن تيميّه با تمامى مسلمانان مخالفت كرده و با نواصب و خوارج هم صدا شده است؟ آيا در حقيقت، او يك ناصبى است؟
اكنون به بعضى از عبارت هاى او در اين زمينه دقّت كنيد. او مى گويد:
مردم در مورد خلافت و جانشينى على چند دسته اند:
بعضى مى گويند: هم او امام بود و هم معاويه…
برخى مى گويند: در آن زمان امام وجود نداشت; بلكه دوران فتنه بود…
گروه سومى بر آنند كه على، امام است و او به درستى با كسانى كه به جنگ او آمدند جنگيد. هم چنين صحابه اى كه با او جنگيدند هم چون طلحه و زبير مجتهد بوده و كار درستى انجام داده اند(!!)…
طايفه چهارمى على را امام مى دانند و مى گويند: او مجتهد بود و به درستى دست به شمشير برد و جنگيد و آن هايى كه به جنگ او آمدند نيز همگى مجتهد بودند; امّا در اجتهادشان اشتباه كرده اند…
پنجمين گروه مى گويند: على با آن كه خليفه بود و او از معاويه به حقّ نزديك تر بود; اما بهتر بود كه دست به شمشير نمى برد.1
ابن تيميّه در اين ديدگاه تنها به همين 5 قول اكتفا كرده و قول ششمى را ذكر نمى كند. در جاى ديگر قدم را فراتر گذاشته و به راحتى تاريخ مسلّم را انكار نموده مى گويد:
بسيارى از نخستين سابقين در اسلام از على پيروى نكردند و با او بيعت ننمودند و بسيارى از صحابه و تابعين با او جنگيدند.2
دقت كنيد! او ادعا مى كند بسيارى از كسانى كه در اسلام آوردن و هجرت از ديگر صحابه سبقت گرفته اند، نه با آن حضرت بيعت كردند و نه از او پيروى نمودند.
اى كاش ابن تيميّه دست كم نام سه نفر از اين سبقت گيرندگان را براى ما ذكر مى كرد، يا يكى از منابع تاريخى كه آن را گفته است، براى ما بازگو مى كرد.
شايد منظور وى از گروه بسيار، پيشوايش معاويه است، همو كه در فتح مكّه به زور شمشيرِ مسلمانان، به اسلام تظاهر كرد و همين گونه در اسلام سبقت گرفت و با رفتن به شام و فرمان روايى بر آن سامان نيز هجرت كرد(!!)
به نظر ما آن چه كه ابن تيميّه را وادار كرده است چنين بنويسد و تاريخ مسلّم را انكار كند، تنها بغض و كينه اى است كه در درونش شعلهور است. او حتى نمى تواند كوچك ترين فضيلتى را براى حضرت على عليه السلام ببيند و از اين كه آن امام انس و جان خليفه پيامبر باشد ـ حتى در مرتبه چهارم ـ تحمّل نكرده و رنج مى برد. به نظر شما سبب اين همه كينه چيست؟
ابن تيميّه در جاى ديگر چنين مى نويسد:
ما مى دانيم زمانى كه على زمام امور را به دست گرفت بسيارى از مردم، معاويه و ديگران را خليفه خود مى دانستند.3
در يك مقايسه روشن، زمانى كه گروهى بسيار اندك در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت مى كنند، آن گاه بر همگان لازم و واجب مى شود كه با آن ها هم صدا شده و هر كه با او بيعت نكند، فرمان قتلش صادر گردد و يا با زدن برچسب ارتداد به آنان، جنگ با آن ها واجب و اموال و زنانشان به يغما مى رود، حتى اگر مخالف با آن بيعت دختر پيامبر باشد، خانه اش به آتش كشيده مى شود، جنينش سقط شده و شهيد مى گردد.
اما زمانى كه تمامى مهاجر و انصار پس از قتل عثمان با امير مؤمنان على عليه السلام بيعت مى كنند و براى بيعت آن گونه هجوم مى آورند كه مجالى براى حضرت باقى نمانده و فشار جمعيت برايش دشوار مى شود، حكم ارتداد و قتل مخالفان اين بيعت صادر نمى شود، نه تنها آن ها را مرتد نمى دانند; بلكه حاضر نيستند به گمراهى آنان رضايت دهند. نه تنها آن ها را گمراه نمى دانند، كار آن ها را عين صواب دانسته و شخصى چون ابن تيميّه بى شرمى را به حد اعلا رسانده و مخالفت آن ها را ـ كه در ابتدا خود با حضرت بيعت كرده بودند ـ دليل بر بطلان بيعت امير مؤمنان على عليه السلام مى داند(!!)
ابن تيميّه آن چنان در خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام امّا و اگر كرده تا خواننده را قانع سازد كه مولاى متقيان على عليه السلام هم چون خلفاى قبلى و بعدى، بهره اى از خلافت و جانشينى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله نبرده است. او مى گويد:
كسانى كه جايز مى دانند در يك زمان دو خليفه باشد، بر اين عقيده اند كه هر دوى آن ها (منظورش اميرالمؤمنين عليه السلام و معاويه) جانشين پيامبر بوده اند…
اگر گفته شود كه خلافت على با بيعت اهل قوّت و شوكتِ اسلام ثابت شده; همان طور كه خلافت پيشينيان نيز با بيعت آن ها ثابت شده است; در جواب مى گويند: طلحه و زبير به زور با او بيعت كردند. همان ها كه با او بيعت كردند به جنگ با او برخاستند; بنابراين اهل قوّت و شوكتِ اسلام بر بيعت با او جمع نشدند. هم چنين زمانى بيعت با او همانند قبلى ها واجب است كه به سان خلفاى پيشين رفتار كند.4
ابن تيميّه در اين عبارت، رفتار سه خليفه پيشين را ملاك سنجش امير مؤمنان على عليه السلام و بيعت با او مى داند; يعنى تنها در صورتى بيعت با او واجب و پيروى از او لازم است كه چون آن ها عمل كند. گويا كردار آن ها وحى مسلّم و آن ها ميزان سنجش حق و باطل هستند و آن حضرت هيچ بهره اى از آن ندارد. اين در حالى است كه پيامبر گرامى اسلام صلى اللّه عليه وآله امير مؤمنان على عليه السلام را ملاك تشخيص حق و باطل قرار داد و فرمود:
علي مع الحق والحق مع علي يدور معه حيثما دار.5
على با حق است و حق با على; و هر جا على باشد، حق همان جاست.
در حديث ديگرى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه وآله فرمود:
من ناصب عليّاً الخلافة من بعدي فهو كافر;6
هر كه با خلافت على پس از من مخالفت كند و با او دشمنى داشته باشد، كافر است.
ابن تيميّه در جواب از اين حديث مى گويد:
اين گونه احاديث، على نيز را مى گيرند و لازمه اش آن است كه او، خدا و رسولش را تكذيب كرده باشد(!!) پس اگر اين احاديث صحيح باشند تمامى صحابه كافر خواهند بود; چه او و چه غير او. اما آن هايى كه با خلافت او مخالفت كرده و به جنگش آمدند; در اين حديثِ دروغين، كافر معرفى شده اند و على نيز به اين روايات عمل نكرده است.
از طرفى بسيارى از نخستين پيشينيان از على پيروى نكرده و با او بيعت نكردند و بسيارى از صحابه و تابعان با او جنگيدند.
آن گاه مى گويد:
نيمى از امت اسلام يا كمتر و يا بيشتر با او بيعت نكردند; بلكه بسيارى از آن ها با او جنگيدند و او نيز با آن ها جنگيد و بسيارى از آن ها، نه به جنگ او آمدند و نه او را در جنگ همراهى كردند.7
1 . منهاج السنّه: 1 / 537 ـ 539.
2 . همان: 8 / 234.
3 . منهاج السنّه: 4 / 89 .
4 . منهاج السنّه: 4 / 465.
5 . اين حديث در منابع شيعه و سنّى نقل شده است. براى نمونه ر.ك: الخصال: 496، الامالى، شيخ صدوق: 150، كفاية الاثر: 20، الاحتجاج: 1 / 97، بحار الانوار: 10 / 432، شرح الاخبار: 2 / 60، الفصول المختاره: 97 و 135، مجمع الزوائد: 7 / 235، تاريخ بغداد: 14 / 322، تاريخ مدينة دمشق: 42 / 449، ينابيع المودة: 1 / 173، المعيار والموازنة: 119، شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد: 2 / 297.
6 . كشف اليقين: 293 به نقل از المناقب ابن مغازلى: 41، حديث 64.
7 . منهاج السنّه: 4 / 105.