محور سوّم:
ابن سعد از واقدى و ديگران نقل مى كند و مى گويد: . . . آن گاه على پارچه اى خواست و آن را پيچيد و به امّ كلثوم گفت: با اين، نزد عمر برو . . .
در عبارت محبّ طبرى به نقل از ابن اسحاق آمده است: على، امّ كلثوم را صدا زَد و پارچه اى را به وى داد و گفت: با اين، نزد او برو . . .
اين كار به اين جهت بود كه عمر او را ببيند. از اين رو، وقتى امّ كلثوم به نزد پدرش بازگشت، گفت: او پارچه را باز نكرد و جز من، به چيزى نگاه نكرد.
آرى، چنين رفتارى از خليفه مسلمانان در نظر برخى از علماى اهل سنّت ـ همانند سبط بن جَوزى ـ زشت و ناپسند جلوه كرده است كه به زودى سخنان او را بيان خواهيم كرد.
روى اين اساس، برخى ديگر از محدّثان، اين موضوع را در رواياتشان، نياورده اند.
ابو بُشر دُولابى اين گونه روايت كرده است:
. . . على، امّ كلثوم را ـ كه در آن وقت دختربچّه اى بود ـ صدا زد و گفت: به نزد اميرالمؤمنين برو و به او بگو: پدرم به تو سلام مى رساند و مى گويد: ما حاجتى را كه خواسته بودى برآورديم . . .
خطيب بغدادى نيز اين گونه روايت كرده است:
عمر از على، امّ كلثوم را خواستگارى كرد و گفت: او را به ازدواج من درآور.
على فرمود: من او را براى پسر برادرم عبداللّه بن جعفر نگه داشته ام.
عمر گفت: به خدا سوگند! كسى بهتر از من، حال او را رعايت نمى كند.
پس از آن، على او را به ازدواج عمر درآورد و عمر به نزد مهاجرين آمد . . .
منو