حديث سوّم:
در روايت ديگرى كه از سليمان بن خالد و ديگران نقل شده، اين گونه آمده است:
سليمان گويد: از امام صادق عليه السلام درباره زنى كه شوهرش مرده، پرسيدم كه كجا عِدّه(1) نگه دارد؟ آيا در خانه شوهرش عِدّه نگه دارد، يا هر جا كه بخواهد؟
امام عليه السلام فرمود: آرى، هر جا كه بخواهد مى تواند عِدّه اش را نگه دارد.
آن گاه حضرتش فرمود:
«إنّ عليّاً عليه السلام لمّا مات عمر أتى امّ كلثوم فأخذ بيدها، فانطلق بها إلى بيته»(2);
«هنگامى كه عمر مُرد، على عليه السلام به نزد امّ كلثوم آمد، دست او را گرفت و به خانه خويش برد».
با همه اين تفاصيل، بر فرض پذيرش اين روايات، مى گوييم: طرفِ مقابلِ ما، نمى تواند به اين روايات احتجاج كند و ما را به پذيرش موضوعى در اين زمينه ملزم سازد، زيرا نهايت مطلبى كه از اين روايات استفاده مى شود، اين است كه پس از ارعاب و وعده هاى تهديدآميز عمر، عقدِ ازدواجى صورت گرفت و پس از اين تهديدها بود كه امّ كلثوم به خانه عمر منتقل شد و آن گاه كه عمر كشته شد، امام عليه السلام به نزد امّ كلثوم آمد، دست او را گرفت و به خانه خويش برد.
از طرفى، شايد همين عبارت از حديث كه حضرتش فرمود:
«على عليه السلام دست او را گرفت و به خانه خويش برد»;
شاهدى باشد بر آن چه كه عدّه اى از دانشمندان بدان تصريح كرده اند; مبنى بر اين كه عمر پيش از رسيدن امّ كلثوم به سنّ بلوغ، از دنيا رفت.
از اين رو، اين خواستگارى و ازدواج تحميلى و تهديدآميز، چه فضيلتى را براى عمر پديد مى آورد؟ و چنين خواستگارى و ازدواجى، چه نقص و عيبى را بر امير مؤمنان على و اهل بيت عليهم السلام وارد مى سازد؟
آيا چنين ازدواجى مى تواند دليلى بر صميميّت و دوستى طرفين باشد؟!
وقتى عمر براى غصب و به دست آوردن اين دختر، امير مؤمنان على عليه السلام را بدان گونه كه در روايت آمده است، تهديد مى كند; پس تهديدهاى او براى غصب خلافت چگونه بوده است كه امير مؤمنان على عليه السلام و پيروانش را سرانجام ناگزير به سكوت كرده و به بيعت اجبارى ناچار ساخته است؟!
بلكه مى توان گفت كه اين غصب، به منظور از بين بردن آثار آن غصب، بود.
آرى، همين شيوه را حَجّاج بن يوسف ثَقَفى از عمر آموخت.
به اين نقل تاريخى توجّه كنيد:
محمّد بن ادريس شافعى (متوفّاى 204) مى گويد: هنگامى كه حَجّاج بن يوسف با دختر عبداللّه بن جعفر ازدواج كرد، خالد بن يزيد بن معاويه به عبدالملك بن مروان گفت: تو حَجّاج را واگذاشتى تا با دختر عبداللّه بن جعفر ازدواج كند؟
او گفت: آرى، اين كار چه عيبى دارد؟
خالد گفت: به خدا سوگند! اين بدترين عيب است.
عبدالملك گفت: چه طور؟
خالد گفت: به خدا سوگند! اى امير مؤمنان! از وقتى كه من با رمله دختر زبير، ازدواج كردم، دشمنى ها و عداوت هايى كه نسبت به زبير در قلب من بود، از بين رفت.
خالد در ادامه مى گويد: گويا عبدالملك خواب بود و من با گفتن اين سخن، بيدارش كردم. پس از آن نامه اى به حَجّاج نوشت و او را به طلاق دختر عبداللّه واداشت. حَجّاج نيز او را طلاق داد(3).
(1) عدّه: مدّت زمانى (چهار ماه و ده روز) كه زن پس از فوت شوهرش بايستى از ازدواج خوددارى نمايد.
(2) الكافى: 6 / 115 و 116 حديث 2، اين خبر به جهت اشتمال بر حكم مزبور، در كتاب هاى فقهى نيز مطرح شده است.
(3) مختصر تاريخ دمشق: 6 / 205.